غم شرقی، حتما حتما یک سرش در آن سوی دیگر است. در «دیگر سو». در سویِ مبهم و معماگونه. در سویِ رازآلود. در سوی منتزع و مجرد. سوی نامکشوف، در سوی مکاشفه و شهود. در همان سویی که بودا آن تبسم سرد را بر آن میاندازد و چشمان گرم را بر آن میبندد. از این غم سوزناکتر، غم ایرانی است. در دل غم شرقی، غم ایرانی اما چیزی جدای از انواع غم است.
غم فلات ایران، از همه غمهای شرقی، ابری و سربیتر است. غم ایرانی غمناکترین غم دنیاست غمی که غرب و شرق را در خود دارد و تازه چیزی را نیز به هر دویشان آمیخته. غم فلات ایران غم زنده و تازه بودن هزار هزار سال خاطره و تصویر است.
غم تیسفون.
غم گندی شاپور.
غم نیشابور که مغولان بر مزارعش خونابه بستند.
غم آن دو دیناری است که مغولی مظنه فروش اسیر ناشناس خود کرد و چون کسی بدین بهایش نستاند «عطار» را گردن زد.
غم ایرانی غم آن مشتی رند است که زر گرفتند و حسنک را به جرم قرمطی شدن(وابستگی به فرقه اسماعیلیه)، سنگ زدند.
غم ایرانی غم حبسیات مسعود سعد است.
غم آن پریچهره که خیام در انحنای کوزه شکسته دید.
غم ایرانی، غم «انسان معلق»ی است که ابن سینا از آن سخن گفت و به قلمش آورد و این همه کتابت را سوزاندند تا وی «نیارستی که دوباره شق العصا» کند.
غم ایرانی غم «کی شود این روان من ساکن... این چنین ساکن روان که منم» است.
غم ایرانی؛ غم «فراق یار» است که پیش دیگری «کاه برگی» بیش نیست و بر دل ایرانی «کوه الوند» است.
غم ایرانی؛ غم «نفثه المصدور»(کتابت شهابالدین زیدری نسوی به انشای مزین) است، غم آن «فتنه که سر برداشت و هزاران سر، برداشت!».
غم ایرانی؛ غم «پشمینه پوش تندخو»یی است که از «عشق» بویی نبرده.
غم ایرانی غم شاه شیخ امير مبارزالدين است که هم شاهی میکرد و هم شیخی، شراب خانگی را ترس محتسب میزد و بین دو وعده گردن زدن، نماز شکر میخواند.
غم ایرانی غم کله منارههای کرمان و میل کشیدنهای شیراز است.
غم ایرانی، غم آن شاه شیعه صفوی است که وقتی آمرد میخواست، ملاباشی مجوز میداد و لعابچی لعاب میانداخت.
غم ایرانی، غم شاه سلطان حسینی است که این اواخر میل به خر سواری میکرد، غم ایرانی، غم آن سرداری است که رفت تا شورش اشرف افغان را سرکوب کند و در میانه راه شنید که سلطان پسرش را اخته کرده و از همانجا راه به دیگر سو کج کرد. غمِ اصفهان تاراج شده که برای ورود مادر اشرف افغان -که بر شتر نشسته بود و ترب میجوید- آذینش بستند!
غم ایرانی؛ غم سلطان دین پناهی است که زیر سرسره شاهی به انتظار مینشست، غم حاج ملاهادی سبزواری که نتوانست فوتوغراف را نظم فلسفی دهد! و غم آن دیگری که نتوانست حکم کُر بدهد به آب روان از دوش حمام!
غم ایرانی غم صوراسرافیل و ملک المتکلمین درباغشاه است.
غم ایرانی غم «یادآر زشمع مرده یادآر» است.
غم ایرانی غم دروازههای تمدن است که کریستین دیور طراحیاش کرد و خلخالی تخریباش.
غم ایرانی غم صد سال خون و عرق ریختن برای آن آزادی ای است که در آن کسی از «انسان» سخن نگفت.
غم ایرانی غم مسلمانی است که دیروز شلاقش زدند تا مسلمان شود و امروز شلاقش میزنند تا به کفر خود اعتراف کند!
ایرانی این همه غم در ذاکره غبار گرفته خود دارد اما آنچه غم ایرانی را غمناکترین غم دنیا کرده است، این نیست که فیالمثل یک ایرانی صبح که از خواب بیدار میشود این همه غم را به یاد بیاورد و بگوید: «من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد» یا بفهمد «این آغاز ویرانی است»؛ غم ایرانی غمناکترین غمهاست چون ایرانی هیچکدام از این غمها را که در رگ و پیاش بافته شده است، به یاد ندارد.
ایرانی آن غمگنانه آدمیزادی است که عقبه غم خود و تبار غمگینی خود را نمیشناسد. ایرانی این همه غم را از یاد برده. ایرانی این همه غم را فقط بر دوش میکشد.
غم ایرانی غمناکترین غم هاست، غم ایرانی غمی نیست که دیازپام و فلوکستین آراماش کند. غم ایرانی؛ ذات غم است چون یک ایرانی بی آنکه بداند، با آن سلولها با آن اتمها که شاید باز تولید تن حلاج یا حسنک وزیر یا منصور و قرهالعین است، از خواب بلند و با صدای دینگ دینگ پیام تلگرامیاش که بازهم نکبتی دیگر را به نظم کشیده است، بیدار میشود، خمیازهای میکشد و چشمهایی را که انگار خمار تراخم است، باز میکند و مثل یک «گنگ خواب دیده» که هیچ چیز را به خاطر نمیآورد، زندگی را در تکرار آن همه حسنک که بر دار شد، آن همه خونابه که به مزارع باز شد و آن همه شاه شیخ که میان دو وعده گردن زدن، نماز شکر خواند، آغاز میکند و وقتی قرار است چیزی توییت کند بی آنکه بداند یک تاریخ فراموشِ مُسکر، چطور مثل الکل در خونش جاری شده، در فیسبوک مینویسد: «حالم خوش نیست»
وبعد یکی از آن آدمکهایی را که شبیه یک آدم عقیم یا مسلول فراموش شده است، نشانه میرود و در انتهای متن خود مینشاند تا هرکه میبیند، بخواند: «فیلینگ آزردگی!».