دکنر احمد كريميحكاك - رییس پیشین مرکز ایرانشناسی دانشگاه مریلند و استاد مهمان در دانشگاه UCLA:
عنوان سخنراني امروز من از سه عنصر تشكيل شده و من هم كوشش خواهم كرد اين سه عنصر را يكيك و البته به اختصارِ هر چه تمامتر تعريف و تبيين كنم، ربط و نسبت ميان آنها را بنمايانم، و نظرِ خود را در بابِ معضلي كه در جهان جهانيشوندة امروز براي ما ايرانيان پيش آمده بيان دارم. اميدم اين است كه اين صحبت و نظر هم بخشي از مكالمة مستمري بشود كه از جواني با همميهنانِ خود آغاز كرده بودهام و هنوز هم ادامه دارد. و هميشه هم ادامه خواهد داشت. به گفتة روانشاد اخوانثالث، تا آنجا كه سرانجام
لحظهها پر شود از سِرّ و سرود
عدل و اندازه شود بود و نمود
نه سخن فتنه و فرياد كند
نه خموشي بد و بيداد كند.
سخن نخست در اين زمينه آن است كه از چهار شاخصي كه براي هويت امروز ايرانيان برشمردهاند يا ميتوان برشمرد - يعني اوّل يادها و يادوارهها و آثار و اثرات باقيمانده از ايران باستان پيش از راه يافتن اسلام به فرهنگ ما؛ دوم اسلام در هر دو نحلة سني و شيعه و نيز در انواع گرايشهاي زاهدانه و عارفانه و ديگر وجوهِ آن؛ سوم تلاشِ دويست سالة ايرانيان در راه دستيابي به تجدد، يعني كنار آمدن با تمدنِ امروزينِ جهان؛ و سرانجام چهارم زبان و ادبِ فارسي اعم از شعر و نثر و انواع حكايت و روايت و حرف و حديث و زبانزد و ضربالمثل و ديگر انواع آن- اين آخري، يعني زبان و ادبياتِ فارسي بهگمان من بيش از آن سه عاملِ ديگر در شكل دادن به فرهنگِ رفتاريِ عمليِ هر روزة مردمانِ آن سرزمين مؤثر بوده است. بر اساسِ همين باور، نخست سخنِ خود را متوجه ادبيات فارسي ميكنم.
كلام اوّلِ من در اينجا آن است كه ادبيات، كلاً ساحتِ متونِ آرمانگرا و آرمانپرور است؛ شعر و نثر و ديگر اقسام آن به جهانِ «بايدْ بود»ها اشاره دارد، نه چندان به جهانِ واقعي. نكتة بعدي آن كه در گنجينة شايگانِ ادبِ فارسي، كه ميراثي بيش از هزار ساله است، اثراتِ ذهن و ضميرِ نسلها و عصرهاي عديدهاي از فارسيزبانان را ميبينيم، از قديم و جديد كه در متنِ رويدادهاي خُرد و كلانِ تاريخي شكل گرفته و بر قلمِ شاعران و دبيران و نويسندگان جاري شده، و در كسوتِ مجموعهاي رنگرنگ در اختيارِ ما بهرهگيرندگانِ امروزينِ آن قرار گرفته است. آنچه در بارة اين مجموعه، به دور از افتخارات و ستايشهاي ميانتهي، ميتوان گفت اين است كه در آن انديشههايِ رنگرنگي موج ميزند كه اذهانِ گوناگوني آنها را پديد آورده يا پروردهاند. ادبياتِ فارسي، عرصة نظري واحد و لايتغير و هميشهْ همان نبوده و نيست و ما را در جهتي معين به حركت فرا نميخواند. همة تناقضها و تضادهاي موجود در وضعِ انسان را - خواه در واقعيت و خواه در خيال - در هم آميختهاند و معجوني ساختهاند به رنگارنگي جهاني كه پاية مشاهداتِ آفريدگارانِ آنرا تشكيل ميداده و به فراخي تجربههاي ريز و درشتي كه آن پاره از بشريتِ پويا از سر آن گذشته است.
در ادبياتِ فارسي مناظرهها و مذاكرهها هست، موافقتها و مخالفتها هست، رويارويي و همسويي هست. يكي ميگويد، مثلاً در بارة جهاني كه در آن زيست ميكنيم، كه؛ «جهان، خانة ديو بَدپيكر است/ سَرايي پُرآشوب و دردسر است». ديگري ميسرايد «جهان چون خط و خال و چشم و ابروست/ كه هر چيزي به جايِ خويش نيكوست». و باز ديگري زمزمه ميكند، گويي زيرِ لب، كه «جهانا شگفتي ز كردار توست/ شكسته هم از تو، هم از تو درست». در بيتي ميخوانيم «مهتري گر به كامِ شير در است/ شو خطر كن ز كامِ شير بجوي»، و در بيتي ديگر اين كه «در كفِ شيرِ نرِ خونخوارهاي/ غير تسليم و رضا كو چارهاي؟» يكي ميگويد، در مقولة زندگي پس از مرگ، كه «اي كاش پس از هزار سال از دل خاك / چون سبزه اميد بردميدن بودي» و ديگري، تو گويي به پاسخ در ميآيد كه «كدام دانه فرو رفت در زمين كه نَرُست/ چرا به دانة انسانت اين گمان باشد؟»
و سرانجام - از آنجا كه بايد سخن را در جايي دامن درچيد - نكتة سوم را در قالبِ پُرسِشي مَطرح ميكنم: «ادبياتِ فارسي را در كُجا بايد جُست؟ در قَفَسِههاي كتابخانهاي كه در جايي دور يا نزديك ميتوان يافت، چيده شده در كنارِ يكديگر به شكل كتابهايي سنگين و صامِت، يا در ابيات و حكاياتي كه در ذهنِ فَردْ فردِ ما وُول ميخورند و چون كودكانِ بازيگوشِ بيتابي مُدام از ما ميخواهند كه از ذِهنْ بگذرانيمشان و بر زبانْ جاريشان كنيم؟ پاسخ به اين پرسشهاي در هم تنيده هر چه باشد در نهايت بايد به اين صورت درش آورد كه: ما با اين ميراثِ بزرگ چه كردهايم؟ تا همينجا، تا همين امروز؟ و اين پرسش هم بيهوده طرح نميشود، بلكه خاستگاهي ميگردد، تختة پَرِشي براي آن كه بدانيم كدام انديشهها در اين ميان شايندة نگاهداري در ذهنِ جمعي يك قوم و سِپُردن به ناآمدگانِ آن قوم است. آيا ميتوان از جاذبههاي زيبائيشناختيِ شعر و نثرِ فارسي مدد گرفت و توانِ بالقوة موجود و مندرج در آن را به نيرويي بَدل كرد كه بتواند در پيريزي جامعهاي تنوعپذير و مداراگر به كار آيد و آدميان را در دركِ تفاوتها و كار گذاشتنِ آنها در ساختاري نو در متنِ وفاقِ اجتماعي پايداري كه زيباي امروز و زيبندة آينده باشد ياري كند؟
پاسخ من اين است، امروز، كه آري ميتوان و بايد چنين كرد. گامِ نخست در دركِ امكان و بلكه لزوم چنين اقدامي اين است كه بپذيريم پيشينيانِ ما، بزرگان ادب فارسي و تفكرِ تاريخي در جوامع فارسيزبان نيز چنين كردهاند، يعني با خوشه چيدن از كشتزارِ گُستردة ادبِ فارسي ديگران را به تأمل در پيشروترين رگههاي موجود در اين سنتِ زيبائيشناختي دعوت كردهاند. سعدي، آنگاه كه ميگويد «چه خوش گفت فردوسي پاكزاد / كه رحمت بر آن تربت پاك باد» و آنگاه بيتِ زيباي «ميازار موري كه دانهكش است/ كه جان دارد و جان شيرين خوش است» را از زبان او ميآورد، چنين كاري ميكند، يعني با ستايشِ نيايِ خِرَدوَرزِ خويش مُهرِ تصديق و تأييد بر فكر او ميزند، پس آنگاه سخنِ خود را هم به اين گفتة فردوسي ميافزايد: «مزن بر سرِ ناتوان دستِ زور/ كه روزي در افتي به پايش چو مور». هم او آنگاه كه، در قطعهاي كه از فرطِ بلندآوازگي نيازي به تكرارش نيست، افرادِ آدمي را به اعضاي پيكري واحدْ مانند ميكند كه درد، در عضوي از آن، ناگزير قرار را از اعضاي ديگر ميگيرد، سرفصلي در شعر آرمانگراي انسانمحور رقم ميزند كه پژواك آن را بارها در كلامِ شاعران پس از او شنيدهايم و هنوز از سرِ هشتصد سال بيواسطه با ما سخن ميگويد.
به گونههاي ديگري شاعران اوايل قرن پيشين نيز، از دهخدا و عارف و ايرج گرفته تا بهار و عشقي و پروين و لاهوتي و ديگران از سويي با بازگويي سخناني از نياكانِ خويش بر اعتبارِ كلامِ ايشان در سرودههاي خويش مُهرِ تأييد زدهاند و از سوي ديگر با پيش كشيدنِ مقولاتي از قبيل «سعي و عمل»، «پايداري»، «كوشندگي» برگههاي ديگري را كه گرايش به درويشي و دريوزگي و دنياگريزي را در آنها ميديدهاند، موضوعِ باز انديشيهاي عمدهاي قرار داده و در ميراثِ ادبي خويش، تغييرات و تحولاتي را توصيه كردهاند. اگر در فرايندِ ظهورِ تجدد در شعرِ فارسي از اين ديدگاه - يعني فراسوي قواعدِ رايج يا مندرسِ شعرِ كلاسيكِ فارسي - مقصود و مقصدي بتوان ديد در همين بهنگام كردنها - يا به اصطلاح ديگر «به روز»كردنها - است. ستايش از كرامتِ ذاتي آدمي و صيانتِ انسان، بزرگداشتِ تَجلّياتِ عقل و عاطفة مشترك آدميان، و فصلِ مشتركي براي انسانيت در فراسوي مرزهاي معهودِ مذهبي يا مسلكي، ملي يا قومي، و زباني يا فرهنگي.
سخن در اين مقوله به درازا كشيد و درازْدامنتر خواهد شد هرگاه بخواهيم نمونههاي بيشتري را برشماريم. نكته در اين است: در نو كردن و بهنگام كردن ميراثِ مكتوبِ يك فرهنگ، جُستوجو و كاوش در متونِ سازگار با زندگي و زمانة حاضر، يا پژوهيدنِ اصولي كه افكار و آراي نيمهپنهان و نيمهآشكار موجود در متونِ پيشين را به اذهانِ امروزيان راه دهد؛ گزينشي عقلايي و به دور از تعصباتِ جاهلي و جانبداريهاي متكي بر انواع عصبيتها ضرور است. به ديگر سخن«حفظ»، كاري است و «اشاعه»، كاري ديگر است. البته بايد مردهريگِ بازمانده از اجداد را نگاه داشت تا ردّ ِ پايِ گذشتگان در ازدحامِ تاريخ، مَحو و گُم نشود. اما در اِشاعة آنچه به كارِ ما امروزيان و فرزندانِ فردائيمان ميخورد خوشهچيني بايد در پيش گرفت و سيرِ هدفمند در مسيري كه تاريخ، پيش روي نسلهاي آتي گسترده است.
از خردِ قومي مندرج در زبان و ادبِ فارسي ميتوان و بايد سود برد، خواه وام گرفته از آيات و رواياتي چون «لااكراه فيالدين» باشد؛ يا زبانزدهايي از نوع «عيسي به دين خود، موسي به دين خود»، يا وجه شاعرانهترِ آن، يعني «من اگر نيكم اگر بد تو برو خود را باش،» در اين كار، يعني تداركِ خوراكِ عاطفي براي ضيافت تاريخي پيشِ رو از ميان مائدههاي فراوان، بيش از هر چيز، زندگي امروز و فردا را در برابر چشم بايد داشت؛ آنچه را كه به اين كار نيايد، ميتوان و ميبايد به بايگانيهاي تاريخي و كتابخانههاي دانشگاهي سپرد.
اما همين بحث نيز، در عين اجمال، بسنده نخواهد بود هر گاه با نمونهاي از سيرِ تاريخي برخي مفاهيمِ اساسي، تا حد لازم روشن نگردد. من بارها مفاهيم مشخصي را، نظير آزادي، حقيقت، عشق يا جز اينها، آن طور كه در ادبياتِ فارسي رقم خوردهاند موضوع صحبت قرار دادهام. امروز هم ميخواهم به مفهومي بپردازم كه در امرِ پيشبُردِ حقوقِ انسان، جايي در خور يافته، و آن مفهومِ عدل است. عدل البته در برابر ظلم و ستم و جور و بيداد و ديگر مفاهيمِ مخالف شناخته ميشود. هر گاه در اين مفهوم خيره شويم نخستين چَرخِشي كه نظرمان را جلب خواهد كرد انتقال از مفهوم «داد»، مثلاً در عبارت «داد و دَهِش» به عَدل و مَعدِلِت است، كه در سيرِ تاريخيِ ديانتِ اسلام در فرهنگِ فارسيزبان رخ ميدهد. ميتوان گفت كه داد و دَهِش «به گونهاي با اعتبار و اقتدارِ پادشاهي و كارِ مملكتداري در پيوند است، و خصلتي بوده است شايد كه به گونهاي مفهومِ حكميت را با مفهومِ سخاوَت گره ميزده است، چنانكه از تركيب عبارت پيداست. آنگاه كه فردوسي ميگويد:
فريدون فَرُخ فرشته نبود
زِ مُشك و زِ عَنْبَر سِرشته نبود
به داد و دَهِش يافت اين نيكويي
تو داد و دَهِش كن فريدون توئي
به گونهاي اين خصلت را از جايگاه بلندِ شاهان و پهلوانانِ شاهنامه بيرون ميكشد و در دسترسِ همگانِ مُندرَج در ضميرِ «تو» ميگذارد. به ديگر سخن در جملة «تو داد و دَهِش كن فريدون توئي» وجه امري «تو داد و دَهِش كن» در بطنِ خود جملة شرطي «هر گاه تو هم داد و دَهِش در پيشگيري» را نيز به ذهنِ خواننده راه ميدهد.
همراه با اين عبارتبندي، اميدِ شاعر را نيز ميبينيم كه در زمانهاي ديگر و در جامعهاي آرمانيتر داد و دَهِش فقط خصلت شاهان و قدرتمداران تاريخ نخواهد بود، بلكه ميتوان تصور كرد كه آدميان به تمامي، به اين خصلت انساني آراسته گردند. و جهان پر از آدمياني گردد كه ميتوان همه را دادگر و دهنده ديد، و مفهوم نهايي «فريدون شدن» جز اين چيزي نيست. اين ويژگي متن را در اصطلاح، نيروي بالقوة آن ميخوانيم كه در بافتارهاي اجتماعيِ ناموجودي كه تنها در خيالِ شاعرانه ميتوان ديد نهاده شده و خودِ متن در سيرِ معنايي خويش از «فريدون» تا «تو» گواه آن است.
در گذار از فرهنگِ اساطيريِ ايرانِ باستان به فرهنگِ اسلامي، «داد و دَهِش» تا حد زيادي جاي خود را به عَدْل و مَعْدِلَت در مفهومِ اسلاميِ وام گرفته از فرهنگِ يوناني - به ويژه در الگوي ارسطويي «فضايل و رذايل» - ميدهد. در اين مسير، عَدْل نُقطة مياني دو رذيلتِ ظلم و جبر است، كه واژة اخير رفتهرفته در نوشتارِ فلسفيِ زبان كاربُردِ بيشتري مييابد، معناي اِسنادِ كار بندگان به خداي را ميگيرد و در اين معنا در برابرِ اختيار قرار ميگيرد. البته در اين مسير وجهي از كلمة جبر هم در شكلِ جُور همراه با ظلم به كار ميرود، ولي بيشتر در توصيفِ ظلمِ معشوق به عاشق، يعني بيانِ روابطِ فردي، كاربُرد مييابد تا در پهنة رفتارِ اجتماعي. در اين مسير واژة «ستم» (شكلِ تَحَوُليافتة «ستخمه»فارسي باستان و «ستهم» پهلوي) جاي جُور را ميگيرد، و بدين ترتيب «عدل و داد» در مقابله با «ظلم و ستم» پاسدارِ ساحتِ سياسي اجتماعي رفتارِ شايسته و ناشايستة قدرتمداران با مردمان عادي و عامي ميشوند.
بحثِ واژگان به كنار، در ادبياتِ حماسي و روايي زبانِ فارسي مثلاً در شاهنامه و در منظومههاي نظامي- داد و دَهِش. عدل و انصاف عمدتاً به صورتِ خصلتهاي شاهانه به كار گرفته ميشوند، و به ويژه در هفتپيكرِ نظامي، كه به يك معنا حكايتِ تربيتِ بهرام براي پادشاهيِ عادلانه است، در قالبِ داستانهاي فراواني تجسمِ عملي مييابد در مسيرِ مملكتداري و رعيتپروري. در ادبِ عرفاني زبانِ فارسي نيز عدل، منزلت والايي دارد، و در بسياري موارد مصداقي است بر احاديثِ نبوي، همچون «الَعَدلِ عِزَالدُنيا و قُوَة السُلْطان»، يا «بِالعَدلِ قامَتَ السَموات»، يا «الْمَلِكَ يَبْقي مَعَ الكَفَرَ و لايَبْقي مَع الظَلَم»، و نظاير اينها. برداشتِ سنائي از اين مفهوم و نزديكي شيوة بيانِ او به عباراتِ بالا تا حدي نمايشگرِ رفتاري است كه شاعرانِ عارف مسلكِ فارسيزبان در انتقالِ محتواي آيات و رواياتِ اسلامي به ادبِ فارسي و افزودنِ مفاهيمِ آنها به ميراثِ ادبيِ ما در پيش ميگرفتهاند:
عدل بازوي شه قوي دارد
قامت ملك مستوي دارد
عدل شمعي بود جهانافروز
ظلم شه آتشي ممالك سوز
رخنه در پادشاهي آرد ظلم
در ممالك تباهي آرد ظلم
شه چو ظالم بود نپايد دير
زود گردد بر او مخالف چير
شه چو عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخي سال
در ابياتِ بالا خواه در تشبيه عدل به شمعي كه جهان را به نورِ خود روشن ميكُند و تشبيه ظُلم به آتشي كه مملكت را ميسوزاند، يا در هشدار دادنِ شاهان و قدرتمداران به زوالِ ناشي از بيعدالتيِ ايشان، يا نويد دادنِ ايشان به اينكه احساس عدالتپروريِ سلطان، بردباري رعاياي ايشان را نيز بيشتر ميكند تا بدانجا كه در برابرِ قحطي و گرسنگيِ ناشي از آن نيز طاقت آورند و نشورند، نيروي نويد دهندهاي را نهفته ميبينيم كه سرنوشتِ قدرتمداران را به شيوة رفتارشان با زيردستان در ميپيوندد، و آنها را در وفاقي آرماني و خيالين در كنار يكديگر قرار ميدهد.
پرسش تاريخي كه در اين مقوله در برابر ما سر بر ميكند آن است كه چگونه در كارِ استناد به نمونههاي درخشانِ مفهومپروري در قالبِ شعر و حكايتِ فارسي بيآنكه خود بخواهيم نمونههايي از ادبِ فارسي در دورانِ ميان رودكي و حافظ در ذهنمان زنده ميشوند. آيا به راستي در خلالِ پانصد و اندي سالي كه ظهورِ صَفَويان را به عصرِ حاضر ميپيوندد بساطِ انديشيدن در مفاهيمِ اصلي و اساسي در فرهنگِ فارسيزبانان درچيده شده يا اين پديده، خود نتيجة نوعي خوشهچيني است كه شاعرانِ انديشهسازِ قرن بيستم از ميراثِ ادبي خود ساخته و براي ما به يادگار گذاشتهاند؟ پاسخ هر چه باشد ميتوان دلايلِ عمدهاي را در اين دوران ديد و برشمرد كه، شايد هيچ يك به تنهايي نتواند بارِ سنگينِ ركود و فتورِ تفكر را در جوامعِ فارسي زبان بيان كند ولي مجموع آنها را ناديده نميتوان گرفت.
يورشهاي ويرانگرِ مغولان و تاتاران را در نيمة اول قرن سيزدهم و نيمة دوم قرن چهاردهم نميتوان از نظر دور داشت، چرا كه اين دو رويدادِ تاريخي فضايِ گفت و شنود را در فرهنگِ ما تنگ و تنگتر كرد. شهرهاي بزرگي همچون بَلخ و هِرات و نيشابور و ري نه تنها پايگاهِ شاهان و جايگاهِ درباريانِ ايشان بود بلكه كانونِ انديشمندان و سخنوراني نيز محسوب ميشد كه، خواه در مجالسِ شاهانه، خواه در مدارس و محافلِ علمي، خواه در مجلسِ عالمانِ دين و خواه در خانقاههاي درويشان، افكارِ خود و ديگران را تقرير و تحرير ميكردند و به جاي ميگذاشتند. اينگونه فضاها را در گيرودارِ نبرد و ميدانِ مصافهاي مرگبار جايي براي عرضة كالاي خود نماند و نميتوانست بماند. نيز، استقرارِ تشيع در مقامِ مذهبِ رسمي كشورِ ايران در عصر صَفَويان، يعني در سدههاي شانزدهم و هفدهم ميلادي، رفتهرفته محيطي پديد آورد كه در آن اسلامِ شيعيان و اسلامِ اهلِ سُنّت، نه به عنوان دو گرايش متفاوت ولي در كنار يكديگر، بلكه به صورتِ دو نظامِ عقيدتيِ آشتيناپذير و ناگزير از ضدّيت با هم سر بر كردند.
بر روي هم اين دو رويداد يعني ويراني مَحافِل و مَجامِِعِ درس و بحث و فحصِ علمي و ادبي و تنگي گرفتن مداراي مذهبي سرچشمههاي تنوعِ آرا و غنايِ فرهنگي ايران را از آن گرفت و حركتي را در جهت نابسازي و اصولگرايي و تمامتخواهي پديد آورد كه در آن آدمي بيشتر پژواكِ آواي خويش را از ديگري ميشنيد، و نه بياني متفاوت در قالبِ كلامي مشفقانه كه دعوتي به سخن گفتن و ارائة بديلي بر فكرِ ابراز شده را در برداشته باشد. گفت و شنود ميان نحوهها و نحلههاي انديشه و بيان جاي خود را به حاشيهنويسي بر كارِ موافقان و ردّيهنويسي بر افكارِ معاندان داد و در خلالِ زمان، يأس و سرخوردگي حاصل از اين كار موجب گرديد تا درهاي تَنوّعِ فرهنگي به روي متفكران بسته شود، تا بدانجا كه حالِ فرهنگسازانِ ايران را در اين دوران، پيش از ظهورِ تجدّد در تماس با فرهنگهاي غربي، به حالِ جزيرهنشيناني ميتوان تشبيه كرد كه خود را در ميانة اقيانوسي از بيگانگان و دشمنان محصور ميديدند.
و اما سخن در موردِ فرهنگِ امروزي ايران را به راستي بايد به اجمالِ تمام برگزار كنم، چرا كه از يك سو فرهنگ، خود مفهومِ بسيار گسترده و پيچيدهاي است و از سوي ديگر مجالِ سخن اندك است و زود گذر - اجازه بدهيد اين قدر بگويم كه در فرايندِ تجدّد، فرهنگ ايران دچارِ حوادث و سوانحي شده كه امروز آن را در وضعيتي نه چندان خوشايند قرار داده است. ايران امروز همچنان مذهبي رسمي دارد كه در هر دو قانونِ اساسي آن به رسميت شناخته شده است، و معناي اين سخن اين است كه در فرهنگِ امروزي ما تبعيض مذهبي امري ساختاري است و نه عَرَضي. در ايرانِ امروز زبانِ اداري، رسمي و چيره، زبانِ فارسي است و از اين امر چارهاي هم نيست، زيرا هيچ يك از زبانها ديگري كه زبانِ مادري برخي از ايرانيان است نه به اندازة زبانِ فارسي توانِ نو شدن و سازگار شدن با جهانِ امروز را دارد، و نه رواجِ عام آن زبان را، و نه، از همه مهمتر، بر گنجِ شايگانِ ادبياتي تكيه كرده است كه به راستي فخرِ بشريت است.
به لحاظ سياسي اگر تجربة ايجادِ حكومتي دموكراتيك در ايران قرن بيستم چندان توفيقي نداشته، نميتوان تنها حاكمان را گناهكار شمرد. گرايشِ به استبداد در تجربة تاريخي ايرانيان، چندان فراگير و ريشهدار است كه تنها با صرفِ زمانِ كافي ميتوان بر آن فائق آمد. اگر آزمونِ تسخيرِ تمدنِ غربي در ايران از توفيق چشمگيري برخوردار نبوده است، دستكم يكي از دلايلِ آن را ميتوان ميراثِ سنتِ تقليد و ترجيع دانست كه هم در گرايشِ زاهدانه و هم در گرايشِ عارفانة فرهنگِ اسلامي ميتوان پيشينة آن را ديد و نشان داد.
و سرانجام روانپارگي ناشي از عدمِ توفيقِ تاريخي در انطباقِ ايرانِ باستان با اسلام، عاملي است كه بسياري از ايرانيان امروز را در برابر گزينشي بيمعنا ميان «ايران» و «اسلام»، سرگردان رها كرده است. اين حقيقتِ تاريخي كه اسلام، به صورتي كه امروز در ايران، زيرساختِ اعتقادي مردم ما را تشكيل ميدهد، خود دستكار ايرانيان است كه در خلالِ نسلها و عصرهاي گوناگون شكل گرفته و استحكام يافته است، هرگز توسطِ عامة ايرانيان پذيرفته نشده و از راه آثار ايدئولوگهاي بسياري، خواه در كسوتِ هواداران ايرانِ بدون اسلام و خواه در لباسِ طرفدارانِ اسلامِ نابِ محمدي، رواج عام پيدا نكرده است. نتيجه اين شده است كه بسياري از ايرانيان امروز- در سالهاي آغازين قرن بيست و يكم - خود را در مصافي فرهنگي ميپندارند كه در آن ايران و اسلام، فارسي و عربي، عقل و دين در برابر يكديگر صفآرايي كردهاند. و در اين ميان مردمي كه مبارزه با مذهب را بخشي از مبارزه با حكومتي نامردمي ميپندارند، در برابر حكومتي كه در كسوتِ ترويجِ دين، ايمان مردم را به بازي گرفته است. پس به من حق خواهيد داد كه، بنا بر چنين اعتقادي، از سرِ دردِ دل با شما بگويم كه، دوستان من، امروز فرهنگ ما- آنسان كه در رفتارِ هر روزهمان با هم ميهنانمان جلوه ميكند- حال خوشي ندارد. هيچ التجايي هم به گذشتههاي باشكوه و سوابقِ پُرافتخارِ تاريخي، شرم و ننگ منقوش در بافتارِ اجتماعي ايرانِ امروز را نميتواند زدود، مگر آنكه همة ما ايرانيان با حفظِ همة مباني اعتقادي خويش، اعتقادات ديگران را به كمال بپذيريم و براي آن حرمت قائل گرديم.
دوستان من، امروز در ايران عرصه روز به روز بر دگرانديشان تنگ و تنگتر ميگردد، و اين واقعيتي است كه با پناه گرفتن پسپشت شاهنامة فردوسي و مثنوي معنوي و ديوان حافظ نميتوان چشم بر آن فرو بست. روايت منسوب به حسينبي علي، امام سوم شيعيان، را شنيدهايد كه ميگويند سرانجام خطاب به دشمناني كه قصد جانش را داشتند گفت: اگر دين نداريد دستكم آزاده باشيد! امروز آزادگي در ايران ارزشِ برتري شمرده نميشود؛ اگر ميشد وهني چنين بزرگ بر آدميان نميرفت.
در ايرانِ امروز حقوقِ مدنيِ ايرانيانِ يهودي و مسيحي و زردشتي و مسلمان سنيمذهب در قالبِ قوانين و مقرراتِ گاه متناقص و متضاد مذهب شيعة جعفري تبيين ميگردد، و ايرانيان بهايي در مقام پيروان كيشي كه مطلقاً به رسميت شناخته نميشود، به اتهامِ كُفر و اِلحاد، عملاً از حقوقِ مسلمِ شهروندي- به ويژه از حق تحصيلات عالي در دانشگاههاي كشور- محرومند. امروز در ايران غيرروحانيان با روحانيان برابر نيستند و حقوق شيعيان غير دوازدهامامي با شيعيان دوازدهامامي برابر نيست. امروز در ايران حقوق زنان با مردان برابر نيست. در يك كلام، اساسِ حكومتِ امروزي ايران نه بر برابري حقوقِ آحادِ افرادِ ملت، كه بر انواع تبعيضاتِ قومي، مذهبي و جنسي نهاده شده است. و اين تازه در سطحِ قوانين است نه در انواعِ مراحلِ اجرايي كه حتي قوانينِ موجودِ خودِ نظام را زير پا ميگذارند و مفهوم قانون و قانونمندي را يكسره از درون تُهي و پوك ميكنند. در ايران امروز دستاندركارانِ حكومت از نمايندگانِ سازمانِ مللِ متّحد و ديگر سازمانهاي بينالمللي ميخواهند تا بهاييت را مذهب قلمداد نكنند.
و آنگاه كه از كلياتِ قانون و مقررات در ميگذريم و به مواردِ منفرد ميرسيم، همين لعابِ نازكي هم كه روية انواع تبعيضات را ميپوشاند خُرد ميشود و فرو ميريزد و در زير آن سطح چركيني از حكومتي ظاهر ميگردد كه در بندبندِ خويش كمترين اعتقادي به حقوقِ بشر ندارد، تا بدانجا كه به راستي حتي نقل جزئيات ستمي را كه بر افرادي همچون اوليا روحيزادگان يا بهمن سمندري يا ذبيحالله محرمي رفته است دشوار ميسازد. شايد يكي از خُسرانبارترين مواردِ تعدّياتِ مقاماتِ دولتي ايران به ايرانيانِ بهايي، يورشهاي گهگاه مامورانِ امنيتي نظام باشد كه طي آنها كتابها و كامپيوترها و ديگر ابزار آموزشي آنان مصادره ميگردد، دانشجو و استاد دستگير ميشوند، و افرادي از ايشان به حبسهاي درازمدت محكوم ميگردند.
اما علّتِ اين كه من در اين گفتار در خصوص ستمي كه به همميهنان بهايي ما ميشود به تفصيل بيشتري سخن گفتم عمدتاً اين است كه، در اين ميان، تبعيض عليه بهاييان بيش از سايرِ مواردِ تبعيضات مذهبي، جنبة فرهنگي نيز دارد و فقط در مقولة تبعيضاتِ سياسي- حقوقي يا عقيدتي- مذهبي نميگنجد، بدين معنا كه بسياري روشنفكران و چپگرايانِ ايراني و نيز عامة مردمِ ايران، خواه در گذشته و خواه امروز، و حتي در فضاهاي غربت نيز، دچار تعصباتِ كوري هستند كه نظرِ آنها را در مورد بهائيان نامساعد ميكند. به ديگر سخن، مشكل تبعيض عليه ايرانيان بهايي بيش از ديگر انواع تبعيضاتِ مذهبي، متأسفانه در بافتار فرهنگِ ايران نيز ريشه دوانده و صدمات و ضايعاتي را موجب شده كه عواقب ناگواري در بر خواهد داشت. اين موضوع آخرين بخش سخن امروز را تشكيل ميدهد.
در سالهاي اخير، شايد به دليلِ تداومِ حركت جامعة مدني و كوششهاي كوشندگان در سطوح و طبقاتِ مختلفِ جامعة ايران، فضاهاي تازهاي براي طرح گفت و شنودهاي مفيدي در خصوصِ ضرورتِ احترام به آزاديهاي فردي، حقوق شهروندي، و لزوم مدارا با همة دگرانديشان و دگرباشان ايجاد شده است. در عين حال، حتي در همين روزها و هفتههاي اخير نيز، مأموران امنيتي و كارگزاران دولت ايران، دستاندازيها و تعدّيات جديدي را آغاز كردهاند، كه حتي شخصيتهاي شناختهشدهاي همچون شيرين عبادي نيز از آن مصون نماندهاند. اينها همه نشانههايي از يك تهاجمِ جديد است عليه حقوق مدني شهروندانِ ايراني كه خبرگزاري جمهوري اسلامي، بعضي سازمانهايِ دولتي، و رسانههايي همچون روزنامة كيهان در صف مقدم آن قرار دارند. اين بار، اما، لبة تيز اين تهاجم متوجه ضعيفترين حلقة اين زنجيرة بههم بسته است، كه بهائيان بيگناه و بيپناه باشند. پيشفرضِ اين تهاجم شايد اين باشد كه حال كه در خصوص فقيه معتبري همچون آيتالله منتظري نميتوان جز خانهنشين كردن او كاري انجام داد، شايد بتوان با برانگيختن تعصّبات مذهبي عامّة مردم حركتي را سامان داد كه بتواند حريفان را از ميدان دفاع از حقوق بشر بيرون براند. حال اگر مردم ايران، در امر دفاع از حقوق مدنيِ همة ايرانيان، با شهروندان بهايي و ديگر كساني كه آماج ايذاء و آزار حكومتند همراه و همپا باشند، اين كوشش ميتواند بينتيجه بماند و حتي مهاجمان را نيز متوجه بيهودگي كار خود كند.
به راستي براي كوشندگانِ حقوقِ بشر در ايران، آشنايي بيشتر با اصولِ ديانتِ بهايي از ضروريات است، نه تنها از نظرِ دستيابي به سرچشمههاي حركتهاي اجتماعي كه سرانجام اين آيين را پديد آورد، بلكه از اين نظر كه ما را با ديرپايي خصومتِ مُتِشَرِعانِ شيعه مذهب با اين آيين نو آشنا ميكند. حقيقت اين است كه آن گونه آرمانخواهي كه در بسياري از متون ادب فارسي، به ويژه در نحلة عرفاني آن ميتوان ديد و نمود، در تفكر بنيانگزاران اين ديانت نيز مشهود است؛ و همين امر سرچشمة الهام مؤثري بوده است در تدوين و تكوينِ افكارِ كساني همچون سيدعلي محمد باب. بدين ترتيب، نهضتِ باب را ميتوان از پديدههاي متاخرِ تفكرِ الحادي دانست كه در ايرانزمين پيشينهاي ديرينه دارد. از سوي ديگر هيچ آيين مذهبي را نميتوان يافت كه بيش از ديانت بهايي، زمينههاي لازم را براي بهكار انداختن اسناد سازمان ملل- و از جمله اعلامية جهاني حقوقِ بشر - فراهم كرده باشد. از اين رو، براي كساني كه بهراستي بر اين باورند كه پايههاي اخلاقي زندگيِ جمعيِ نوعِ انساني ميبايست ناگزير بر آيينِ مذهبي استوار باشد- يعني برايشان پايبندي به اصولِ اخلاقي در خارج از نظامهاي انديشة ديني يا اصلاً قابلِ تصور نيست و يا كفايت نميكند- اين آشناييها ميتواند نه تنها راهگشا باشد، بلكه راهنماي مهمي نيز خواهد بود در برونرفت ازتناقضات بسياري كه حضور حكومت جمهوري اسلامي ايران، امروزه روز، براي مسلمانانِ معتقد به طور كلي و به ويژه براي شيعيان در ايران امروز پديد آورده است. سخن آخر در اين زمينه اين است: آنگاه كه پاي تعَهُد به تأمين حقوقِ بشر در جامعهاي همچون ايران در ميان است، همة ايرانيان ميتوانند و بايد با ايرانيان بهايي همسو و همصدا باشند.
در عينِ حال، اين نكته هم گفتني است، و شايد پاياني بايسته بر اين سخنراني در اين جمع باشد: دفاع از حقوقِ بشر معنايي بس وسيعتر از دفاع از حقوق هممسلكان و همكيشان دارد. دفاع يك كوشندة بهايي از حقوقِ شهروندي بهائيان در ايران امروز، كار بسيار پسنديدهاي است، ولي فعاليتِ حقوقِ بشري نيست! دفاع يك ايرانيِ يهودي، يا ارمني، يا زردتشتي از حقوقِ شهروندي يهوديان و مسيحيان و زردشتياني كه بيترديد در جايجاي جهانِ امروز آماجِ انواع اذيت و آزارند، دفاع از گروه خودي است، در برابر گروه غير، و نه در نهايت در برابر واقعيت ستم و آزار، به مثابة حربهاي براي در كردن اينان از ميدانهاي اجتماعي. كارِ دفاع از حقوقي بشر هنگامي معنا و اهميتِ دقيق خود را مييابد كه مسلماناني همچون شيرين عبادي، يا مهرانگيز كار، يا ديگراني از اين دست، در مقامِ دفاع از حقوقِ شهروندي ايرانيانِ بهايي قد علم ميكنند، چرا كه در اينجا آنچه كوشنده را به فرد تحتستم ميپيوندد، نه اشتراك مذهبي كه انسانيت مشترك ايشان است. هرگاه بتوان هدفِ مشتركِ مثبت و عامي هم در اين گونه دفاع از حقوق بشر جست، ميبايست به ساحتي انديشيد، از تاريخ و فرهنگ كه در آن اصلِ تنوعِ آراء و افكار، و نظارة گلهاي رنگرنگيكه ميتواند در دشتي واحد برويد، در خود و به خاطرِ خود مثبت و مفيد ارزيابي ميشود. شايد يكي از فاجعهبارترين صدماتي كه موجهاي پيدرپي سركوب نيروهاي كثرتگراي ايران- از كانون نويسندگان ايران در سالهاي نخست انقلاب گرفته تا اعدامهاي تابستان 1988، تا سعيدي سيرجاني و قربانيان قتلهاي زنجيرهاي، تا يورشهاي اخير به بهائيان و دگرانديشان و دگرباشان ديگر- در پي داشته است، تقليل گونهگوني فرهنگي ايران باشد.
شايد حكومتمدارانِ ايرانِ امروز، با راهاندازي هر يك از اين خيزابهاي ويرانگر، خود را گامي نزديكتر به انگارة ذهني خود- كه همانا برپا ساختن «ملت مسلمان ايران» يا «امت اسلام» است بپندارند. چنين تصوري، امّا بر جَهلي مُركب استوار است كه خود نشان بيخبري ايشان از تاريخِ اسلام در سرزمينِ ايران و از غنايِ شگفتانگيزي است كه اين تنوعِ ظرفيت، اين همزيستي شكننده، اين اشتراكِ پُرتَنِش، اين واقعيتِ ايمانِ فردي به آييني و مذهبي و دركِ ناگزيريِ همبودِ انساني با ديگري، ديگراني، كه به همان اندازه به آيين مذهب خود ايمان دارند، به آداب و ادبياتِ روئيده بر اين دشتِ پهناور بخشيده است.
اجازه ميخواهم از همين جا نقبي به شعري بزنم كه در خلال تنظيم اين سخنراني همچنان در ذهن من جستوخيز ميكرده. در اين شعر بانوي يگانة شعر فارسي، سيمين بهبهاني، با الهام از آية قرآني «اَفَلَا يَنْظُروُنَ اِلَي الِايِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ» (آيا نمينگرند به شتر كه چگونه ساخته شد). [سوره الاعلي، آية هفدهم] مخاطبانِ معاندِ خود را به نظارهاي دعوت ميكند كه ميتواند سرنوشت مَحتومِ همة حكومتمداراني باشد كه با رفتارِ خود صبر و حوصلة مردم را به پايان رساندهاند. به نظر من، بهبهاني در اين شعر دقيقاً به كُنه مُعضَلي رسيده است كه در عنوان سخنِ امروزِ من مندرج است: چگونه آن نظام سياسي كه روزگاري داعية بازگرداندن كرامتِ انساني را به فردفردِ شهروندانِ ايراني داشت، در گذاري سي ساله، چندان از درون تهي گشت كه كارگزارانش امروز، نه نيروي مذهب را در كارِ تزكية انسان درك ميكنند و نه آن آزادگي را دارند كه افرادِ آدمي را صرفاً به مثابة انسان و نه به دليل تَعلّقشان به اين گروه زباني، نژادي يا مذهبي- چنانكه هستند بپذيرند. آيا سرنوشت اينان جز آن خواهد بود كه در اين شعر، شتر با ساربان ميكند؟
و نگاه كن به شتر، آري
نه ز آب و گل كه سرشتندش،
و سراب را همه ميداني
و سراب هيچ نميداند
و چگونه حوصله ميآري
و حضور گستره را ديدن
و نگاه كن كه نگاه اينجا
چو خطوطِ خشكِ پس از اشكي
و به اشك بين كه تهي كردت
و تو اين تهي شده را بايد
و در اين تهي شده ميبيني
كه جنون برآمده با صبرش
و جنون دو نيشة رخشان شد
كه ز صبر كينه به بار آيد،
و نگاه كن كه به كين توزي
ز سراب حوصله تنگ آمد
|
|
كه چگونه ساخته شد، باري
ز سراب و حوصله پنداري
كه چگونه ديده فريب آمد
كه چگونه حوصله ميآري
به عطش، به شن، به نمكزاران
به نگاهي از سر بيزاري
ز شيار شوره نشان دارد
كه به گونههات شود جاري
ز هر آنچه ماية آگاهي
ز كدام هيچ بينباري
هَيَمانِ اَشْتَرِ عَطْشان را
نرود سبك به گرانباري
به صف خشونت دندانها
كه ز كينه زخم شود كاري
رگ ساربان زده با دندان
و نگاه كن به شتر، آري...
|