اگر امروز از این مشکل سخن می گویم، باور دارم در میان بسیارانی از شما عزیزان، همدرد و همدل پیدا کردهام و شاهدم که این روزها مسلمانان جهان نیز در پیامد انقلاب اسلامی، فاجعهٔ ۱۱ سپتامبر و به دنبال آن ظهور داعش عمق درد انگشتنما شدن، اقلیت شدن و در یک کاسه قرار گرفتن با کسانی که تنها وجه مشترکشان با آنها مذهبشان هست را با گوشت و پوست خود حس می کنند.
آنچه که من یهودی، من بهایی، من ارمنی، من آشوری، من زرتشتی، من سنی، من آذری، من بلوچ، من زن، من ترک، من درویش، من دگراندیش و من دگرباش قرنها و نسلهاست دردآشنا و درگیرش بودیم: یعنی درد ناخودی بودن و ناخودی ماندن. تا آنجا که به این پذیرش رسیدیم خودی شدن را فراموش کنیم که چون ناخودی شدی، همیشه چنین باقی خواهی ماند.
در پی شهروندی همسان:
من می خواهم در مورد دیروز و امروز و شاید فردای خودم با شما حرف بزنم و شما را در سفری پنجاه یا شصت ساله با خود همراه کنم و بگویم -چگونه در تمام این سالها- هر جا که بودم یک ناخودی بودم و یک ناخودی ماندم. هر زمان به شکلی و به نامی. آیا همهُ وابستگان به جوامع اقلیت یا «ناخودی» سر بر این فرمان نهادند و آنرا راحت پذیرفتند؟ بیشک فرصتطلبانی چنین کردند. ولی بسیارانی از جمله من راحت زیر بار این تبعیض نرفتیم، تاوانش را هم پرداختیم.
دیروز - در یک سرزمین اسلامی- من هم یک زن بودم و هم یک یهودی یعنی اقلیت به توان دو. ولی از همان دوران نوجوانی و در مقابل این ویژگی انفعالی قوم خود و همجنسانم سرکشی کردم، گفتم و نوشتم و اعتراض کردم که ما همه انسان هستیم، همه ایرانی هستیم و این مهم است چون جنسیت و مذهب و باور و قومیت تعیین کننده نیست. البته چوبش را هم خیلی خوردم که جوان است و جاهل، تجربه ندارد، سرش به سنگ می خورد.
بله، انکار نمیکنم که تا شد و توانستم ایرانی ماندم تا پذیرفته شوم و گمان کردم، شدم. من یهودی، مثل بقیهُ اقلیتهای بهایی، عیسوی، زرتشتی، سنی، کرد، بلوچ، آذری، درویش، دگر اندیش و دگرباش... باور داشتم از آن ایران هستم و برای ورود به جمع بزرگ خودیها (بشنوید ایرانیها) چشم بر بسیاری کجرویها، ستیزها و توهینها بستم.
ولی واقعیت چنین نبود. در زیر این لایهٔ متمدنانهٔ ظاهری (Politicaly correctness) هرگاه سخن از ایران و ایرانی رفت منظور مسلمانان ایران بودند و بگذارید دقیقتر بگویم «مرد مسلمان شیعه» بود که او خودی بشمار میرفت و بقیه ناخودی: حتی زن مسلمان، حتی مرد اهل سنت.
انقلاب اسلامی:
انقلابی لازم بود تا همهٔ این پردهها کنار برود و واقعیت عریانتر از آنچه فکر می کردیم خود را نشان دهد.
پردهها که کنار زده شد، شنیدیم و فهمیدیم که «همه جای ایران، سرای من است» یک شوخی تلخ بود و «من ایرانیام و ایران مال من است» یک دروغ بزرگ. «من اکثریتم و تو اقلیت، حد و مرز خودت را بشناس» سیلی سخت انقلابی شد همچنان که «من خودیم و تو ناخودی، اینجا خانهٔ تو نیست» شعار روز. ارامنه و یهودیان را به ارمنستان و اسرائیل حواله دادند که «سرزمین شما آنجاست»، زنان را زیر چادر کردند که مردان تحریک نشوند؛ آنکه اهل کتاب نبود را به زیر زمینها کوچ دادند؛ و چپ و مجاهد و سیاسی و خداناباور را زندانی یا اعدام کردند.
تبعید، فرار و پناهندگی:
به دنبال اخراج و پاکسازی از سازمان تلویزیون ملی ایران و روزنامهُ کیهان تنها به جرم اقلیت بودن، به دلیل زن بودن و به بهانهُ وابستگی به اسرائیل، یا بخاطر خدمت به رژیم قبلی، زمان تن دادن به غربتگزینی یا تبعید خودخواسته فرا رسید. فرار مغزها شروع شده بود و هیچ اکثریتی هم دلش نسوخت، چرا که اندیشمندان هم خودی نبودند.
در ضربهٔ ناباوری انقلابزدگی و سرخوردگی از ناخودی بودن، با هزاران امید به سرزمین جدید پناه آوردیم. در اینجا هم هر دم از این باغ بری رسید گلوگیر و نفسبُر. این بار در میان ایرانیان تبعیدی دستهبندی اقلیت و اکثریت تماشایی بود. در فصل جدید زندگی در غربت، گیج و مبهوت به فكر ریشهیابی این مشكل، این درد، یا این واقعیت تلخ تاریخی افتادیم و ندانستیم چنین کاری چه واكنش منفی تندی میتواند در میان اكثریت داشته باشد. استدلال این بود كه: «از ریشهیابیها همیشه برداشت درست نمیشود. چه بسا ریشهیابیهایی كه آلوده به جانبداری فردی هستند یا در راه حفظ منافع یك قوم، یک گروه، یک مذهب یا یک ایدئولوژی خاص عمل می کنند.» بعد هشدار که: «چنین سخنانی - در شرایط بحرانی کنونی- ایجاد حساسیت میکند و به تمامیت ارضی ایران لطمه میزند.» حکم این بود که تا اطلاع بعدی نفس کسی در نیاید مبادا در فنجان ایرانیان خارج از کشور طوفان برپا شود! قرار بر این شد که مطالبات اقلیتها بماند برای بعد و ما ناخودیها در وضعیت موجود بمانیم تا در آیندهٔ بازگشت به ایرانِ آزاد شده و در جریان بازنویسی قانون اساسی، به درد دل و مطالبات ما رسیدگی شود.
جالب است نه؟ در حالی كه همهٔ گذشتهٔ ایران داشت از نو داوری میشد و هنوز میشود، در شرایطی که تاریخ از نو مورد بررسی قرار میگرفت و هنوز می گیرد، چرا باید بخش قابل توجهی از آن یعنی تاریخ اقلیتها از چنین قاعدهای مستثنی باشد؟ چرا ناگفته و ناشنیده بماند؟ آنهایی كه در گذشته تاریخنویس بودند، نظاره كردند و ننوشتند؛ آنهایی كه خودشان تاریخ را تجربه كردند، نگفته رفتند. كم عنایتی غریبی بود به این بخش تاریخ كه باید روزی به همت جوانان نیکاندیش کشورم جبران شود. برگردم به اصل موضوع.
در پی هویت تازه:
بله حالا علاوه بر تمام موارد قبلی ناخودی بودن، شق چهارمی هم به بقیه اضافه شد، آن اینکه: «موضعت را روشن کن!» معضل ما شد موضع. انگها یکی پس از دیگری آفریده شدند: حزب اللهی، شاهاللهی، مزدور جمهوریاسلامی، چپی، تودهای، خائن، جاسوس، تجزیهطلب ، صهیونیست، مصدقی، بختیاری، ملیگرا، مشروطهخواه !!!!.....
در کنار این زد و خوردها و تفرقهافکنیها، یک اتفاق دیگر هم افتاد: حادثهٔ گروگانگیری ۴ نوامبر ۱۹۷۹ و ضربهٔ انگ ناخودی خوردن در خاک مهاجرپرور آمریکا. در اینجا و برای نخستین بار، چشمانمان بر این واقعیت باز شد که آمریکایی نشدی که هیچ، ایرانی هم نباید باشی (بشنوید: نفی هویت ایرانی). پس در آمریکا هم در روی همین پاشنه می چرخد؟ سرزمینی که به عنوان خانهُ دوم برای خود انتخاب کرده بودیم! با این باور که به زیر سرپناهی خزیدهایم که خواستگاه آزادی و برابری است و سرزمین امکانات! اینجا هم که سخن از خودی و ناخودی است!
بسیاری از ایرانیان مسلمان آمریکا یک شبه دست به تقیه زدند و یونانی و ایتالیایی و ترک شدند، همچون ارامنه که اهل ارمنستان و یهودیان که اهل اسرائیل گشتند. و این پیشدرآمد یکی از بزرگترین سوءتفاهمهای سه دههٔ اخیر میان ایرانیان برونمرزی شد که اثراتش آهسته آهسته خود را نشان داد.
این سوء تفاهم چه بود؟ عرض می کنم.
پرسش یا محاکمه؟
ـ مرحلهُ نخست: نگاهی بیندازیم به انتفاضه اول در سال ۱۹۸۷ : شما فکر می کنید به دنبال این جنبش پرسشهایی که از من یهودی ایرانی می شد چه بود؟ پرسش که خیر، محاکمه!!!
ایرانی هستی یا اسرائیلی؟ به کدامیک بیشتر وفاداری؟ اول ایرانی هستی یا اول یهودی؟ ایرانی یهودی هستی یا یهودی ایرانی؟ جواب هم هرچه بود فرق نمی کرد. در اثر سنگپرانی گروهی جوان فلسطینی تحت ستم، توی یهودی ایرانی به دلیل بی سابقه و تازهای از نو شدی ناخودی، فلسطینی سُنی شد خودی، یهودی ایرانی شد غیرخودی: بهمین سرعت و بهمین سادگی! در ایران به فتوای رهبران جمهوری اسلامی و در خارج کشور به رخصت روشنفکران. جالب است، نه؟ شک ندارم همهٔ کسانی که مرا میشناختند دیدگاه و پاسخم را میدانستند. ولی دردا که موضع و پایگاه من هر چه بود، در نفس خودی و ناخودی فرق چندانی نمی کرد. شوربختانه در آن هیجان جمعی حاکم، (Mass Hysteria) جایی برای استدلال نبود.
- مرحلهٔ بعدی به دنبال فاجعهٔ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ پیش آمد و همزمان با این فاجعهٔ قرن، موج اسلامگریزی و اسلامستیزی براه افتاد. حالا دیگر یک گروه جدید به لیست بالابلند ناخودیها در سرزمینهای غرب اضافه شد: مسلمانان. بگذارید با شما کاملا صادق باشم: این چالش غریبی بود برای من که از یک سو میتوانست دلم را خنک کند و از سوی دیگر به تفکر وادارم کند. در این میانه هم صد البته دو دستگی در میان ناخودیهای گذشته که حالا زیر پایشان کمی محکم شده بود وجود داشت و هنوز هم دارد. با خودمان تعارف که نداریم: بودند آنهایی که دلشان خنک شد و گفتند تا چشمشان هشتتا و چشم خود بر این ناروایی بستند. در مقابل، بودند آنهایی -مثل من و همفکرانم- که آنچه بر سر خودشان آمده بود را بر دیگری روا نمیداشتند. ما میدانستیم دیگر زمان سکوت نیست، وقت آن نیست که بگذاری آواری که قرنها بر سر توی یهودی، بهایی، ارمنی، آشوری، زرتشتی، سنی، کرد، بلوچ، آذری، زن، درویش، دگراندیش و دگرباش فرو ریخته بود، اینبار بر سر دیگرانی بریزد که تنها بخاطر مسلمان بودن تحقیر و توهین بر آنها روا داشته میشد.
در آن زمان و با توجه به ابعاد وسیع این تبعیض، وقت تصفیه حسابهای گذشته و تلافی نبود. زمان بازگویی دردهای کهنه و برانگیختن احساسات منفی و بهرهبرداری از تاریخ ستم و تجاوز به اقلیتها هم نبود. وقت «زدی ضربتی ضربتی نوش كن» و از همه مهمتر وقت خودی و ناخودی هم نبود. وقت همدلی بود - بی هیچ شک و تردید- که به قول احمد شاملو:
من درد مشترکم ، مرا فریاد کن
و امروز:
در ادامهٔ سفر سنگین و پر دردم امروز را شاهدیم: زنده شدن راست افراطی در آمریکا، در اروپا، در روسیه، و به دنبال آن در سراسر جهان که به باور من فرزند خلف سلف خود جمهوری اسلامی است. باز حکایت تکراری خودی و ناخودی. از نو شاهد جان تازه گرفتن کوکلاکس کلانها و نئوناتزیها، از نو نفرت از یهودی و سیاهپوست و مسلمان، از نو آتش زدن کلیسا و کنیسا و مسجد، از نو تجاوز به حقوق زنان و دخترکان نوبالغ، باز تحقیر و سرکوب زنی که میخواست رئیس جمهور شود و رئیسجمهوری که رنگینپوست بود، از نو کشتار قومی به جرم نپرستیدن خدایی که دیگری می پرستد.
از نو شاهد موج پناهندگان سوری و عراقی و یزیدی و عیسوی (بشنوید ناخودیها) هستیم که هزاران هزار در پی یافتن ساحل امن در دریای بیرحم مدیترانه غرق می شوند و در کوه و بیابان جانشان را از دست میدهند و پس راندن آنان به بهانهٔ ناخودی بودن. کسانی که: نه در غربت دلی شاد و نه رویی در وطن دارند.
افزون بر آن سخن از برپا کردن دیوار برای فصل کردن بجای ساختن پل برای وصل کردن به بهانهُ جلوگیری از حضور ناخودیها (بشنوید مهاجرستیزی) و بر انگیختن آتش احساسات ضد انسانی به بهانهٔ سرکوب گروهی جانی و تروریست شناخته شده.
نتیجه:
آيا سکوت در مقابل این فجایع جایز است؟ چون از ما نیستند به ما مربوط نمیشود؟ آیا این غیر انسانیترین استدلال ممکن نیست؟ حمایت نکردن به هر راهی که شود؟ سربرنگرداندن به هر بهانهای که ممکن باشد؟ گامی به پیش نگذاشتن به دلیل اینکه حالا وقتش نیست؟ غافل از اینکه:
قدر وقت ار نشناسد دل و كاری نكند بس خجالت كه از این حاصل اوقات بریم
اگر امروز اقلیتهای مختلف دینی، قومی، جنسی و زبانی از نارواییها و ستمهایی كه در گذشتهٔ دور و نزدیك تجربه كردهاند سخن میگویند؛ اگر دنبال آن دامان گرم که حق هر فرزند از مادرش بشمار میرود؛ اگر برای فرار از وطنی که - باید خانهٔ امن آنها باشد- خود را به هر آب و آتشی میزنند، برای این است که جهانیان را بهخود آورند که در گوشههایی از این جهان پهناور، انسانهایی هستند که مورد ظلم قرار گرفتهاند، بخاطر باورشان ستم دیدهاند، هرگز مورد پذیرش قرار نگرفتند و خودی نشدند تا آنجا که کاسهُ صبرشان لبریز شد و به توصیهٔ سعدی ترك یار و دیار كردند كه گفته:
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح نتوان مرد به ذلت كه در اینجا زادم
بله. دغدغهٔ دیروز و امروز من و شما که کوشندگان حقوق بشر بودیم و هنوز هم وا ندادهایم، این بود و هست كه خواهان جهانی بودیم و هستیم كه در آن به کرامت انسانی قدر نهاده شود و نابرابریها دیگر رخ ننماید تاهمهٔ شهروندان یک كشور از مواهب آزادی به یکسان بهرهمند شوند و واژگان اقلیت یا اكثریت از صفحات قوانین اساسی، مدنی و جزایی از آن رخت بربندند.
نسل ما خواهان این بود و هست كه در جهان و به تبع آن در ایران قانون سقف شیشهای (glass ceiling) برای ناخودیها وجود نداشته باشد تا كسانی كه به دنبال زندگی شایستهای هستند مجبور نشوند برای گذر از آن به انكار هویت خویش بپردازند.
ما امیدوارم بودیم و هستیم روزی برسد كه در جهان و به تبع آن در كشور من، یك زن به دلیل جنسیت دیگر، یك یهودی و بهایی و مسیحی و زرتشتی و سنی و درویش به دلیل نیایش به شیوهای دیگر، یك انسان لائیك به جرم بیدینی، یک خداناباور به دلیل انکار حضور کبریایی او در آسمان، یك آذری و كرد و بلوچ و لر به دلیل داشتن زبانی دیگر و یك انسان به دلیل داشتن اندیشهای دیگر یا گرایش به همجنس مورد ستم و تبعیض قرار نگیرد.
آیا چنین شد؟ آیا چنین می شود؟ آیا موفق شدیم؟ آیا موفق می شویم؟
دوست ندارم بگویم، ولی چشم انداز آنچه امروز با چشمان هفتاد سالهام میبینم مرا به وحشت میاندازد زیرا جهان از آنچه در سی سالگی می دیدم بسا بدتر شده است. و ای دریغ!
مگر آنکه نسل جوان کشور من بکند آنچه که از او انتظار می رود. به امید آن روز
نویسنده مقاله : هما سرشار