دکتر ناصر انقطاع، نویسنده، فعال سیاسی، پژوهشگر ، مورخ ایرانی و مجری برنامههای تلویزیونی می باشد که در سالهای 13۲۸ تا 1332 به هنگام جنبش ملی شدن نفت، در دانشکدهٔ حقوق، با همکاری دوستانش روزنامهای را بنام «پرچمدار» منتشر کرد که این روزنامه تا مرداد ۱۳۳۲ چاپ و پخش میشد و پس از آن به کارهای پژوهشی در زمینه زبان پارسی و ریشه یابی واژهها و بررسی تاریخ ایران به گونه ای ژرف پرداخت و ضمن کارهای اداری، نوشتههای خود را در روزنامههای کیهان، اطلاعات، رستاخیز و تربیت بدنی به چاپ رسانید و همین نوشتهها انگیزه آن شد که از سوی فرهنگستان زبان ایران برای همکاری با این مرکز و گروه واژه گزینی برای کتابهای درسی پذیرفته شود. پس از انقلاب به مخالفت با جمهوری اسلامی پرداخت و در اوایل آن به نوشتن مقالههای سیاسی و میهنی پرداخت و نخست سر دبیر هفته نامه «سپید و سیاه» شد. پس از چهار شماره این هفته نامه توقیف گردید و سپس سردبیر نشریه «بامشاد» شد. پس از انتشار تنها یک شماره از این نشریه، بعلت اینکه در پشت جلد نقاشی شیری را کشیده بود که مردهاست و شمشیرش شکسته و خورشید در حال فرو رفتن است، و زیر آن نوشته بود «مرگ شیر، شکست شمشیر، غروب خورشید. براستی به کجا میرویم» این نشریه نیز توقیف شد. سپس سر مقالهای در هفته نامهٔ جوانان نوشت، که سبب توقیف آن هفته نامه نیز شد. وی، با تنی چند از دوستانش، دست به انتشار شب نامهای بنام «پیروزی» زد که آن نیز پس از انتشار دو شماره «لو» رفت و سه تن از ایشان دکتر ضیا مدرسی، دکتر منوچهر سلیمی و فرخ سرمدی دستگیر شدند و هر سه تیرباران شدند. دکتر ناصر انقطاع پس از گریز از ایران و مدت ششماه سرگردانی در پاکستان و ترکیه و ایتالیا، سرانجام از کشور آمریکا روادید پناهندگی سیاسی گرفت و در فوریه ۱۹۸۶ ( 1365خورشیدی)به آمریکا رفت. در لس آنجلس نخست با منصور انوری و نشریه «پیام ایران» همکاری کرد و سپس در فوریه ۱۹۸۷ (1366خورشیدی)یکی از بنیانگذاران نشریهٔ روزانه «صبح ایران» شد که نخستین رسانه روزانه پارسیزبان در برون مرز و بمدت ده سال، سردبیری این رسانه را به بر عهده داشت. در همان سالها. انجمنی را بنام «انجمن پاسداری از زبان و فر هنگ پارسی» بنیاد نهاد، و مدت چهار سال دبیر انجمن و سردبیر فصل نامه «پارسی نامه» بود.
برگرفته از کتاب : .. در تاریخ ها آمده است: پس از زمانی دراز که از این شیوه ی دادخواهی گذشت، روزی یعقوب، بر ایوان بلند کوشک «خضرا» نشسته بود تا اگر دادخواه یا نیازمندی آمد به سخنش گوش دهد. یعقوب همان گونه که پیرامون خود را می نگریست و در اندیشه ای ژرف فرو رفته بود، مردی را در آن دور، بر سرکوی «سینک» دید که سرپا نشسته، به دیوار تکیه زده و سر بر زانو نهاده است... با خود گفت: بی گمان این مرد را اندوهی بزرگ می آزارد. بهتر است از آن آگاه شوم و بی درنگ دست ها را به هم گوفت و یکی از نگهبانان را فراخواند و آن مرد را نشان داد و گفت : برو او را نزد من آور.
دمی پس از آن، مرد در برابر یعقوب ایستاده بود. یعقوب پرسید: زندگی و گذران تو چگونه است؟
مرد که چهره ای به سختی اندوه بار داشت : گفت بهر روی می گذرد. یعقوب گفت: زمانی دراز است که می بینم در سر کوی نشسته و به دیوار تکیه زده و سر بر زانوی غم نهاده ای. بمن بگو تو را چه می شود؟ بگو و نترس.
مرد گفت: ای ملک، درد دل من بسی سنگین است و باید در جایی که کسی نباشد، آن را با تو بگویم. یعقوب بی درنگ فرمان داد، ایوان را تهی کنند تا جز او و آن مرد کسی نباشد. سپس گفت: اکنون به آسودگی هر چه را که در دل داری بگو.
مرد گفت: سرهنگی از سرهنگان تو، هر شب یا هر دوشب یک بار، از دیوار و بام به خانه من فرود می آید و بی خواست من و دخترم، با او ناجوانمردانه همبستری می کند و من یارای درگیری با او را در خود نمی بینم.
یعقوب اندکی مات و خاموش مرد را نگریست. از خشم فراوان، خون به چهره اش دویده بود، سپس گفت: چرا تاکنون ما را آگاه نکردی؟ مرد پاسخ داد: آن سرهنگ از نزدیکان تو است و به سختی با تو دوست است و بیم آن داشتم که نه تنها گوش به سخنم ندهی، بلکه رازم فاش شود و آبرویم در شهر برود و آن سرهنگ مرا بکشد.
یعقوب گفت: برو به خانه ات و هر گاه او آمد، بی درنگ به اینجا بیا. در پای «خضرا» مردی با سپر و شمشیر، سیاه پوشیده و نقاب زده را خواهی دید. او با تو خواهد آمد و داد تو را از وی خواهد گرفت. همان گونه که خداوند بزرگ فرمان داده است. مرد رفت و آن شب نیامد. ولی شب دوم به پای کوشک آمد. سواری را دید که با سپر و شمشیر و چهره ی پوشیده سراپا بر تن کرده، آن جا ایستاده است و به سوار سیاپوش گفت: حضرت امیر به من دستور داده است که اگر سرهنگی به خانه ام برای تجاوز به دخترم آمد، به این جا بیایم و به تو گزارش دهم. سوار، آن مرد را بر ترک خود نشانید و با شتاب به سوی خانه ی وی تاخت و به درون خانه آمد. سرهنگ هنوز در خانه بود و مرد رخ پوشیده، بی درنگ شمشیر بر فرق او زد که تا گردنش فرو رفت و سپس بی درنگ دستور داد چراغی را بیفروزند. هنگامی که چراغ را روشن کردند، مرد شمشیر زن، رخ پوش از چهره برگرفت و گفت : آبم دهید که از تشنگی در حال مرگ هستم. پدر دختر نگاه کرد و با شگفتی دید که او یعقوب است!
مرد بینوا با دیدن یعقوب چنان خود را باخت و دست و پای خود را گم کرد که تا زمانی توان هیچ کاری نداشت و سپس به پاهای یعقوب افتاد و آن گاه برخاست و دست او را پیوسته می بوسید.
یعقوب پس از نوشیدن آب گفت: نان بیاورید و اندکی خوراکی، که بالله العظیم، از زمانی که داستان تو را شنیدم خوراک و آب را بر خود حرام کردم. با خداوند پیمان بستم که هیچ نخورم و نیاشامم تا داد تو را از این ستمگر بستانم و اندوه را از دلت بزدایم و اکنون دو شب و یک روز است که هیچ نخورده و ننوشیده ام. مرد که از شدت هیجان و ابهت یعقوب می لرزید، گفت : ای امیر، اکنون این پیکر را چه کنم؟
یعقوب گفت: این پیکر را بردار و ببر به لب « پارکین» بینداز و به خانه باز گرد.
فردای آن روز دستور داد که جارچیان جار بزنند که هر کس که می خواهد سزای دست یازدین به ناموس مردم را ببیند، برود و در کنار پارگین پیکر بی جان آن سرهنگ را بنگرد، زیرا اجرای دادگری دوستی نمی شناسد.
آری، چنین کنند بزرگان، چو کرد باید کار. اگر یعقوب جاودانه می شود و اگر بابک نمردنی است، تنها برای دلاوری ها و قهرمانی ها آن ها است و ده ها تن چون این دو نیست. این ابرمردان، چیزی برتر از آن چه که مردم معمولی هستند، بودند آن ها براستی « بزرگ » بودند و «برجسته».
برای خرید کتاب اینجا کلیک کنید