مریم راسخ و آرین ریسباف روی صحنه میروند و آن سمتتر عبدالرضا قویدل نشستهاست... گیتاری به بغل زده و حجرهای دارد که دلت میخواهد همه دنیا را سکوت بگیرد و او بخواند و بخواند و باز هم بخواند.
«آرین» که اسمش شده حامد یا حمید یا شاید هم محمود میرود آن گوشه و در تاریکی و در حالی که دستانش به زیبایی و در سکوت نشان میدهند قرار است چه اتفاقی بیافتد، میایستد تا دیالوگهای «مریم» که چه فرقی میکند در این بخش اسمش چیست تمام شود.
بازی آنقدر روان است که نمیفهمی چگونه این دو نفر میشوند هشت نفر یا شاید هم بیشتر به اندازه 80 نفر و بگذار صادقانه بگویم 80 میلیون نفر. به اندازه همه آدمهایی که این روزها در مملکت ما زندگی میکنند و دلشان میخواهد بفهمند و فهمیده شوند.
عبدالرضا پرده به پرده آوازهایش را میخواند و زندگی در جریان است... مثل موسیقی ساده یک نوار کاست که هم میشد در ضبط ماشین مدل بالای آن دکتر جراح مغر اعصاب، ساکن شمیران پیدا کرد و هم در ضبط «سونی پنجاه و چهار» عاریه بسته روی تاکسی آن مرد خسته و مفلوک که آخر شب هنوز هم به مقصد میدان شوش دنبال مسافر داد میزند: «شوش یه نفر... شوش....»
صدای عبدالرضا در دل داستان آدمهایی ظهور میکند که تنها ربطشان به هم آن است که مریم و آرین نقششان را بازی میکنند و من و تو با پوست و استخوانمان آنها را درک.
ما خود آن آدمها هستیم. یکیمان دختری که عاشق شوهر کردن است و دیگری آن پسر «گی» اما خجالتی. یکی آن مردک بد دهن تاجر پیشه با بار کاندوم برای خدمت به جوانان که ایدز نگیرند و دیگری دختر یک خانواده جنگ زده که پدرش را شهید نمیخواند، او را «قهرمان جنگی» میداند و کاش ما یاد میگرفتیم که آنها برای خمینی نجنگیدند، برای ایران جنگیدند که ناموس ما زیر دست عراقیها نیافتد... که اگر میفهمیدیم، حالا دختر همان قهرمان جنگی در شبانه ساحلی پر از بوی الکل در ترکیه زیر دست یک ایرانی، دست و پا نمیزند....
دستهای مریم راسخ را در طول بازیاش روی سن دنبال کنید، انگشتهایی که مخفیانه دارند روی صحنه تئاتر شاعری میکنند و در زیر پوست بازی ملایم او آتش به پا کردهاند.
او با همان دستها روبروی آقای کنسول مینشیند تا پناهنده شود غافل از اینکه عرفان ملکوتی (نویسنده و کارگردان اثر) خواب دیگری برای او دیده و باز آواز عبدالرضا قویدل که ترانههایش انگار واکاوی شاعرانههای دستهای آرین و مریم است که در همنشینی سرانگشتان نوازندگان یک ارکستر کامل، آن کنار دارد به بیننده میگوید که به دیدار یک کنسرت نمایش آمده است، کنسرت نمایش نقاشی.
اشتباه نکنید این یک نمایش نیست، این یک پنجره است و شاید بیشتر که به بیننده این اجازه را میدهد بدون اجازه و حتی بدون این که دیده شود سرش را تا گردن فرو کند وسط زندگی آدمهای دیگر در شش پرده که آوردهاند روی صحنه. انگار که زندگی همسایه، زندگی دوست یا شاید زندگی خودمان.
بعد بیاید برون و نفس بکشد و باز عبدالرضا قویدل بخواند که خواندش نفس نقاشی است. نفس کنسرت نمایش نقاشی است.
وسط همه این اتفاقها که مثل فیلم از جلوی ما رد میشود، خنده هست و گاه گریه انگار که زندگی ...
فقر هست و ثروت انگار که زندگی، اعتماد هست و خیانت انگار که زندگی و سکوت هست و موسیقی انگار که زندگی. یک زندگی ساده پر از اتفاق، حادثه، آرزو، امید، نور و رنگ... آری پر از رنگ مثل یک نقاشی ...
عرفان موهایشها جمع کرده و با همه تمرکزش میکوشد تا بهترین همراهی را با هنرپیشههایش بکند مبادا حتی یک کلمه از این «پیس» آن نباشد که در دل آدمهاست و نیست واقعا که نیست. خالق کنسرت نمایش نقاشی به قدری واقعی نوشته است که بازیگرانش راهی جز بازی یک حقیقت ساده ندارند. زندهاند و زندگی را بازی میکنند.
آن وقت این سمت که تاریکتر است روی صندلیهای تماشاچیان در سالن نمایش دانشگاه «امریکن جویش یونیورسیتی» در خیابان «مال هلند» بالای آن تپهها که شهر را دو قسمت کرده، شهر فرشتهها و «وَلی» آباد... (میفهمم که میتوانستم اسم آن خیابان را انگلیسی بنویسم یا حتی نام سالن را... نمینویسم تا یادتان بیاندازم که دستان مریم راسخ را فراموش نکنید) ...بله روی همان صندلیها و در همان تاریکی، ما مینشینیم، یکشنبه هشتم ژانویه. ما مینشینیم و در تاریکی ریخته روی صندلیهای تماشاچیان، بخشهایی از زندگی خودمان را پنهان میکنیم که مریم و آرین دارند عینا روی صحنه بازیشان میکنند.
یاد حافظ به خیر که میگفت: «خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم / کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت». راستی کنسرت نمایش نقاشی را گروه فرهنگی حافظ تهیه کرده است.