یاد نوشته کوتاهی از البرز زاهدی میافتم و آن حکایت تکراری. تکراری برای من، البرز و هزاران دانشجوی دیگر مثل ما. ما که فارغ التحصيل شده بودیم و دوره طرح را میگذارندیم.
١٦ آذر سال ٨٣ بود، با جمعي از دوستان به دانشكده فني دانشگاه تهران رفته بوديم. دانشجویان را راه نداده بودند. کل سالن در احاطه بسیجیها بود و اندکی هم به «انجمن تهرانی»ها اختصاص پیدا کرد. انجمن تهرانیها بخشی از «تحکیم» نبودند. از نزدیکان سازمانی و تشکیلاتی اصلاحطلبان محافظهکار بودند.
بنا بود خاتمی بیسر و صدا بیاید و برود. همان خاتمی که روی شانه دانشجویان رییسجمهور شده بود و آتشینترین سخنرانیهایش در دوران ریاستجمهوری، در ١٦ آذرهای سال ٧٧ و ٧٨ ایراد شده بود حالا میخواست طوری برنامه جلو برود که «نه خانی آمده و نه خانی رفته».
ما را راه نداده بودند و ما عصبانی بودیم. حالا میخواهند دانشجویان را مشتی احمقِ خامِ احساساتی نشان بدهند. البته که «احساساتی» بودیم و سنسورهایمان هنوز از کار نیفتاده بود و بیرگ نشده بودیم و از آن چه بر ما میگذشت خشمگین بودیم.
خاتمیسال ٨٣ چه کسی بود؟ از وقتی نشریات را فلهای توقیف کرده بودند و روزنامهنگاران آن «بهار مطبوعات» یکییکی به زندان افتاده بودند و «حجاریان» ترور شده بود، از آنهمه برنامه و استراتژی «جامعه مدنی» و «توسعه سیاسی» فقط دو لایحه باقی مانده بود. جناح روبرو خودش را بازسازی کرده بود و پیش میآمد. اصلاحطلبان مجلس را گرفته بودند اما هر چه تصویب میکردند شورای نگهبان رد میکرد و به ریش همه میخندید. بار دوم که خاتمی رییسجمهور شد مجلس ششم برقرار بود و همه منتظرِ کابینهای قوی و محکم بودند. خاتمی حتی کابینهای که به مجلس «محافظهکار» پنجم معرفی کرده بود را هم از این مجلس دریغ کرد. عقبنشینی کامل. همین اصلاحطلبها انگشت به دهان حرکاتِ «پرزیدنت» مانده بودند که چه میکند و چه اتفاقی برایش افتاده است. خاتمی راهش را انتخاب کرده بود. عقبنشینی پشت عقبنشینی. الگوی اقتصادی هاشمی را كه انداخته بود گوشه طاقچه. خاتمی را برای ایستادگی برابر «هسته سخت قدرت» در وزارت اطلاعات سر قضیه قتلهای زنجیرهای ستایش میکردند. همان را هم رها کرد و آخرش پرونده روی هوا ماند و وزیر برکنارشده هم خودش را جمع و جور کرد و متهمین هم همه پست و منصب گرفتند و تمام.
بماند که «دری نجفآبادی» وزیر اطلاعات برکنار شده که درگیر پرونده قتل روشنفکران ايران بود، با «تکرار» خاتمی آمد داخل مجلس خبرگان و حماسه اخته انتخاباتي اسفند 94 رقم زده شد.
باقی ماجراها هم همین بود. قانون مطبوعات را داخل مجلس با حکم حکومتی زمینگیر کردند و بهار مطبوعات برای همیشه خزان شد. مسببین هجده تیر هم بعد از یکی دو سال دادگاه و ادا، تبرئه شدند. دانشجویان همه حبس های طولانی گرفتند و یکی دو نفرشان کشته و مفقود شدند و تمام.
دو لایحهای را هم که آماده کرده بود تا با آنها اصلاحات را جلو ببرد، خورد به سد بتونی شورای نگهبان و بعد «مجمع تشخیص مصلحت» و تمام.
موعد انتخابات مجلس هفتم رسید. کلی نماینده به صورت فلهای رد صلاحیت شدند. همه هم از همین حلقه محدود خودیها بودند. تمام «مشارکتی»ها رد شده بودند. تحصن کردند. جامعه از تب و تاب اصلاحات افتاده بود. آنها خیابان را به رسمیت نمیشناختند و حالا «خیابان» هم به ریششان میخندید. با این حال، ایستادند و علیرغم فشارهای راس قدرت ادامه دادند. استاندارهای خاتمی هم ایستادند.
گفتند: «انتخابات غیرقانونی برگزار نمیکنیم». خاتمی به نمایندگان قول داد که زیر بار برگزاری این انتخابات نمیرود. وزرا و استانداران آماده استعفا بودند.
خاتمی گفت: «با هم آمدهایم و با هم میرویم». پس از یک جلسه ساده و یکی دو اخم و عتاب، انتخابات برگزار شد و سيد خندان گفت: «با استعفای هیچکسی موافقت نمیکنیم». نکرد. مجلس هفتم شکل گرفت و برای همیشه، انتخاباتهای مجلس شد میدان سلاخی همین خودیها و همین بَدهای موجود و هر دوره اوضاع بدتر شد. تمام.
خاتمی هیچ نکرده بود و داد همه اطرافیانش بلند بود. حجاریان گفته بود: «خاتمی استاد فرصتسوزی است». روزنامه «شرق» منتشرش کرد. حجاریان تکذیب کرد. همه میدانستند واقعیت چیست. راستی عاملین ترور حجاریان را فراموش نکنید. شاید نامشان را کسی «تَکرار» کرد و مجبور به رای دادن به آنها شدید.
سروش هم برایش نامه نوشته بود. با آن نثر مسجع متکلف. «آقای خاتمی دیر شده است. طفل انتظار پیر شده است. دل صبر از این قرار سیر شده است. اگر ایران است، اگر ایمان است، اگر استدلال و برهان است، همه در تاراج طوفان است. کجاست دریا دلی که از بلا نپرهیزد. آقای خاتمی! میروی و پسپشتت خرمنی از امیدهای سوخته مردمان این سرزمین است.»
برادرش میگفت: «بهرحال او بیشتر از آن که سیاستمدار باشد چهرهای فرهنگی است».
الهه کولایی استاد دانشگاه میگفت: «برخی افراد هر گوسپندي هم باشند حامل قدرت هستند مثل هاشمی. رییس یک مغازه هم باشند آن مغازه میشود منبع قدرت در این مملکت. بعضی هم اگر حتی راس قدرت باشند و فرمانده کل قوا، آن نهاد از رسمیت میافتد مثل خاتمی». خلاصه کسی نمانده بود از او حمایت کند. تمام.
آذر آن سال، رفته بودیم در سالن تا حرفمان را به گوشش برسانیم. تریبون میخواستیم تا از او گله کنیم. چپها و لیبرالها، تحکیمیها و عموم دانشجویان همه یکصدا بودند. بنا به انتقاد بود. او دشمن اصلي ما نبود. ما او را عنصری ضعیف میدانستیم که جادهصافکن استبداد است. راهمان ندادند. بسیجیها و نیروهای نزدیک به «مجمع روحانیان» سالن را اشغال کرده بودند. عصبانی بودیم. سالن را شکستیم. شعاری ندادیم. فقط تریبون میخواستیم. ندادند. گاز اشکآور زدند و به سرفه افتادیم. خاتمی میگفت: «اذیتشان نکنید». حتی حراست دانشگاه هم به حرفهای خاتمی توجه نمیکرد. هنوز لبخند میزد و شعار میداد. بچهها بغض کرده بودند. ما همه بغض داشتیم. گریه داشتیم که بعد هشت سال و این همه بالا پایین، این شده وضعیتمان. کار اصلاحات قلابي به اینجا کشیده است.
حتی نگذاشتند بغض کنیم. بسيج شده بود همپیمان آقای رییسجمهور. این وضع ما بود. عصبانی بودیم و شعار میدادیم که «بازم حرف». قیافه حق به جانبی گرفت. گفت: «من میروم. بعد از من میآیند و نتیجه عملشان را میبینید». ما ساکت نماندیم. یکی از بچهها داد کشید: «چرا تو عمل نکردی؟ چرا تو فقط حرف زدی؟ چرا فقط بلدی سر ما داد بزنی؟ تو چرا وظیفه قانونیات را انجام ندادی. تو چرا عقبنشینی کردی که کار ما با آنهایی که تو میگویی بیفتد. چرا سر هیچچیزی ایستادگی نکردی با بیست و چند میلیون رای؟».
خاتمی نمیخواست بشنود. خسته و آزرده و عصبی، شروع کرد گله کردن از اصلاحطلبان و کمی هم به میخ زد. انتقاد کرد که استبدادیون چرا مستبد هستند. انگار عرصه سیاست چیزی جز میدان منافع و تضادهاست. خاتمی و پروژهاش ناتوان از پیگیری مطالبات جامعه مدنی و همین طبقه متوسط سیاسیشده بودند. آنها سرمایه اجتماعی بزرگی را هدر دادند. تمام.
ضربه آخر را خاتمی آنجا به ما نزد. ضربه آخر جایی دیگر بود. سال 84، او و کابینهاش مسوول برگزاری انتخابات بودند. این حداقل چیزی بود که از دستش برمیآمد. این دیگر ارتباطی به مطالباتی فراتر از دایره اختیار رییسجمهور نداشت. باز هم نتوانست. احمدینژاد در چند ساعت ناقابل، یک میلیون رای ناقابل جمع کرد و به ناگهان رای کروبی متوقف شد و این شد که کروبی حذف شد و احمدینژاد همراه هاشمی به دور دوم رفتند.
انگار خاتمی قدر خودش و انفعالش را میشناخت که حدس میزد شهردار تهران میآید، تقلب میکند و او نظارت و تایید خواهد کرد و کنار خواهد رفت.
داد و بیداد کروبی هم به جایی نرسید و همین اصلاحطلبان حاضر نشدند پشت او و اعتراضش بایستند. احمدینژاد در برابر هاشمی قرار گرفت که در آن سالها از «چوب خشک» هم شکست میخورد. او دولت را دو دستی تقدیم کرد به احمدینژاد و تمام کسانی که در آن سالها پروندههای جدی داشنتد و عاملین سرکوب مردم بودند. اسمهای وزرای کابینه اول احمدینژاد را مرور کنید.
خاتمیپای هیچ چیزی نایستاد. در خوشبينانه ترين حالت اين است كه شايد میخواست اما نتوانست. هیچگاه پروندهای مالی و اقتصادی علیه او رو نشد. همیشه به سان یک لیبرال واقعی بود. احتمالا میتوانست رییس یک موسسه اسلامشناسی باشد و برای ارائه قرائتی لیبرالی از اسلام تلاش کند.
او نتوانست. ضعیف بود. قاطعیت نداشت. اهل عقبنشینی بود و با تمام ضعفهایش هشت سال سرمایه اجتماعی جامعه ایران را دور ریخت و امیدهای دو نسل از جوانان و روشنفکران این سرزمین را که به این تغییرات گام به گام امید بسته بودند، سوزاند.
حالا این اتحاد بخشی از طبقه متوسط با او چندان هم عجیب نیست. پس از شکستهای پیاپی طبقه متوسط تصمیم گرفته مطالبهای نداشته باشد و با ترس و وحشت عمیقی که با آن زندگی میکند، با هسته سخت قدرت سازش کرده و آرامش پادگانی را به مبارزه در خیابان یا حتب مقاومتهای مدنی و این روشهای لیبرالیستی ترجیح میدهد. این طبقه بیشتر از همیشه بخشی از وضعیت موجود شده است و با توجه به این آرایش سیاسی است که محمد خاتمی میتواند بهتر از همیشه نقش ایفا کند. خاتمی همان سگ زرد بود اما با لبخند آرام و تیپ مدرن و صورت جذابش، با آرامشش هنگام حرف زدن بهترین فیگور برای آدمهایی است که بزرگترین وحشتشان هر شکلی از رادیکال شدن فضاست. آنها فقط میخواهند این تعادل شکننده را نگه دارند و این دقیقا کاری است که خاتمی در تمام حیات سیاسیاش از دوم خرداد به این سمت میخواست انجام دهد.
من اما حرفم چيز ديگر است. هدف از شرح اين تكه واقعي از تاريخ كه بي گمان داستان بسياري از هم نسلان من است، پرداختن به يك شخصيت سياسي نيست. حرف از حضور است، حرف از تحرك اجتماعي و اجتناب از اختگي و انفعال است. من امروز فارغ از هر انديشه اي كه داشتم و دارم افتخار میكنم كه آن شانزده آذر كذائي به مكان دانشگاه رفتم. امروز در اين سوي جهان نفسي از رضايت فرو میبرم كه ما بیرگ نبودیم. واداده نبودیم. مطالبه داشتیم. بغض داشتیم. خشم داشتیم. به دنبال تثبیت وضعیت نبودیم و نمیخواستیم به این تعادل شکننده که دیر یا زود به سمتِ آن فاجعه خم میشد تن بدهیم. حاضر بودیم هر کاری کنیم که کار به جایی نرسد که به مشروعترین صورت ممکن، در آن انتخابات کذایی «آنان که عمل میکنند» کار را به دست بگیرند. ما نتیجه عمل آنها را از همان سال انقلاب تا آن روز دیده بودیم و بعدتر هم دیدیم و باز هم خواهیم دید. چرا که این تقسیم کار همچنان برقرار است. آنان عمل کنند و وضعیت مدام فجیعتر میشود و اینطرف، فیگورهای ما به عنوان اعضای طبقه متوسط جدید، بیشتر اهل لبخند زدن و حرف زدن بودند و هستند. اين استراتژی «تکرار» میتواند این بازی خفتبار و تحقیرآمیز بقا را تا مرگ فیزیکیمان به تاخیر بیندازد. هر بار خمیدهتر، از ریختافتادهتر، بیپرنسیپتر و حقیرتر از دفعه پیش، در «تکرار»ی تاریخی به صورت خودمان چنگ خواهیم زد و خواهیم خندید. چرا که ما محصولات وضعیتی تحقیرآمیز و حیوانی بودیم و دیر یا زود باید شبیه وضعیتمان میشدیم.
من افتخار میکنم آن روز برابر آن تحقیرِ مضاعف، فریاد زدم و پشتم را به «رییسجمهور منتخب» کردم. این سندی از تن ندادن ما به حقارت و خفت و بازی «تکرار» بود. کاش هنوز همانجا ایستاده بودم.