نیوشا به شهادت اطرافیانی که او را به یاد می آورند روحیه ای مبارز داشت. دست به قلم می برد و مانند پدرش که اسطوره قلم زنی در غربت برای ما ایرانیان است، صفحات متعددی از کاغذهای بی خط را به خط مبارزه برای احیای خون های به ناحق ریخته شده می آراست.
جایی نوشته بود: «امروز نویسنده ای که بخواهد با دروغ و جهالت مبارزه کند و حقیقت را بنویسد باید دست کم با پنج مشکل درافتد. برای چنین نویسنده ای «دلاوری» گفتن حقیقت لازم است، در حالی که حقیقت را همه جا خفه می کنند. «هوشیاری» بازشناختن حقیقت لازم است در حالی که همه جا آنرا پنهان می دارند. این هنر لازم است که از حقیقت «سلاحی» ساخته شود. نیروی «تشخیص» دادن و انتخاب کردن کسانی لازم است که حقیقت در دست آنها موثر و کاری واقع شود. سرانجام بسیاری «تدبیر» لازم است تا حقیقت میان چنین مردمی گسترش یابد. این مشکلات برای کسانی که در حکومت فاشیستی چیز مینویسند عظیم است. عین این دشواری برای کسانی که از وطن رانده شده اند یا فرار کرده اند و برای کسانی که در دمکراسی های بورژوائی بسر می برند نیز وجود دارد.»
آن روزها نیوشا سر در راه آزادی وطن داشت و بسیاری از هم فکرانش در داخل زندان های ایران زیر سایه عبای ملایان سلاخی می شدند. همان روزهایی که خامنه ای آخرین ماه های ریاست جمهوری اش را سپری می کرد.
حالا سی سال بعد، خامنه ای آخرین ماه های زندگی سراسر نکبتش را سپری می کند و دیری نخواهد پایید که جوانانی از جنس نیوشا، در همان خیابان وست وود و همان محله ایرانی ها در لس آنجلس که روزی روزگاری نیوشا در آن اداره کتاب فروشی کوچک پدرش را به عهده داشت، برای مرگ رهبر مستبد امروز، شراب و شیرینی پخش کنند.
***
راستی یادتان هست نیوشا چه کرد؟
آخرین روزهای تابستان 1366 بود. درست یکسال پیش از تابستان 67 و آن اعدام ها! فقط یک سال، کمتر از یک سال قبل از آن همه کشتار...
علی خامنه ای که آن روزها آخرین ماه های ریاست جمهوری اش را سپری می کرد به نیویورک می آمد تا در مجمع عمومی سازمان ملل سخنرانی کند. مردی به نمایندگی از ملتی! مردی که دستش تا مفرق به خون همان ملت آلوده بود. درست مثل این روزها که شیخ شوخ و شنگ بنفش، دلش هوای نیویورک دارد تا هنوز همان شیپور پیشین را از سر گشاد بزند.
نیوشا و گروهی از مبارزان آن روزها، در مقابل فدرال بیلدینگ لس آنجلس به حضور علی خامنه ای در آمریکا اعتراض کردند و نیوشا در این اعتراض اقدام به خود سوزی کرد. آتش به جان خویش کشید و چه سخت و دردناک جان باخت.
این روزها اما هستند مبارزانی! که از ماهی قبل تر هوای شام خوردن با شیخ بنفش را در نیویورک در سر پرورانده اند و اگر از ایشان اسم یک قهرمان را بپرسیم احتمالا قهرمانشان کسی جز «سردار بی شرف عارف»! یا «جواد جان دروغ پرداز خوش خنده» نخواهد بود.