ای احمدِ شاملو، ای احمدِ شاعر، ای احمدِ شاملو.
کوچهها باریک بودن واقعا؟
خونهها تاریک بودن واقعا؟
طاقا شکسته بودن واقعا؟
دکونا بسته بودن واقعا؟
واقعا تار و کمونچه از صدا افتاده بود؟
واقعا کوچهبهکوچه مرده میبردن؟
واقعا مردهها به مرده و حتی به شمع جون سپرده نمیرفتن؟
عجب بازتابی داره کلام و کلمه و عجب انعکاسی داره صدا.
تو سرودی و فرهاد، بغضآلود و قاطع خوند و مردم زمزمه کردن. بعد از انقلاب که واقعا به تمام این امراض گرفتار شدیم، داریوش، نوحهوار و زنجیرزن دوباره خوند.
مردم، کوچهبهکوچه مرده بردن و دستهگلهای پرپر شدهی جنگ، هیچکدوم به مرده و حتی شمع جون سپرده نمیرفتن. هنوز یه عالم نفت داشتن.
موشکبارون، طاقا رو سر مردم شکست.
تار و کمونچه حتی دیدنش حرام شد.
دکونا بسته و کاسبا ورشکسته و سودبگیر شدن.
تو کوچههای تنگشده، گیسوگیسکشی سر جاپارک و حجاب و ... روزمره شد.
ای احمدِ شاملو
کاش پیش از بازیِ با کلمات، به قدرتِ بازتابِ کلمه پی برده بودی و تو هم به قبلهی سهراب سجده کرده بودی.