ناگهان پردهای کنار رفت...این تصویر برای من آشناست. ناگهان دیدم که بارها چنین وضعی را بهتصادف در فروشگاهها دیدم و انگار ندیدم. از دست خودم دلخور شدم که چرا وقتی چنین وضعی دیدم، حواسم پی سویه تبعیضآمیز ماجرا نرفته بود؟ دو سال است که در تمام فروشگاهها هربار پشت صندوق زنی محجبه یا مردی با ظاهر کلیشه «مرد خاورمیانهای» ببینم، حتا اگر جلوی او صفی طولانی شکل گرفته باشد، به سراغ همان صف میروم و صبورانه میایستم تا نوبتام شود.
در قطار و اتوبوس سعی میکنم حتما کنار زنی محجبه، مردی سیاهپوست يا يك مسلمان و يا يك دگرباش بشینم... هیچکدام اینها که نه شقالقمری و نه هنری فزاينده تلقي نميشوند،تلاش بسیار کوچک و شخصی من است برای تن ندادن به کثافت تبعیض، کلیشهسازی از هویتها، ظلم به اقلیت، دیوسازی از «دیگری» که ظاهری متفاوت با «ما» دارد.
من تن نمیدهم که چیزهایی برای من «عادی» شود...
من از عادي شدن بوي گند بيزارم، گر جز اين شود، لجنزار منزلگه اول و آخر خواهد شد و آدمي هرگز از اين زيستگاه شوم رهايي نيابد.
سالهاست که از دیو و دد و بالا و پایین جهان، و از دست آدمیزاد، هر روز بیشتر و بیشتر پناه میبرم به چهاردیواری خوش و امن ادبیات...
ادبیات برای من تنها چهاردیواری امنی است که زیر فرشهایش بمبی پنهان نیست، عربده هراسناکی درکار نیست، تهدید و ارعاب و نفرت از مشتهایش نمیچکد...! همه این چند روز باز لنگستون هیوز خواندم، برتولت برشت و مگی اسمیت و شفیعیکدکنی و سایه...
این تلاش شخصی من است برای نشکستن، فرو نریختن، زندگی کردن... براي تميز شدن و رهايي از اين حجم دهشتناك از خبرهاي كثيف كه بينفسمان ميكند. لاجرم به حكم كار روزانه رسانهها هميشه با من همراهند؛ ميبينم، ميخوانم و ميشنوم كه آدمها چگونه روند «عادیسازی» و «حالا شاید انقدری هم بد نباشد» و «چگونه کمکاش باشیم کمتر گند بزند» را شروع کردند.
هشت سال سياهي محمود احمدینژاد برای من عادی نشد، زخم باتوم و عربدههاي گارد عرب زبان براي من عادي نشد، چهره اين گربه در خود اسير عادي نشد، چرا كه نخواستم و عامدانه و باسماجت مقاومت کردم که نشود.
حتا ثانیهای خودمان را مستحق این جرثومه فساد و ظلمی که بر ما رفت و تکرار مزخرف «خلایق هرچه لایق» ندیدم.
حال نيز نمیخواهم ریاستجمهوری بسازبفروش کلاهبردار و شارلاتان که ترکیب نفرتانگیزی از جنسیتزدگی، آزارجنسی زنان، نژادپرستی، توهین به اقلیتهای مذهبی و نژادی، چالهدهان بودن و تمسخر کمتوان جسمی است، برای من عادی شود و امری از جنس «حالا فاجعهای هم نیست» و «شاید آنقدرها بد نباشد». بیشتر و مداوم در روزمرهام تلاش میکنم اقلیت(که خودم هم یکی از همانهایم) بداند که تنها نیست، بیپناه نیست.
در برنامه راديويي «صبحانه با هما سرشار» شنيدم كه او از مراقبت ميگفت، از مراقبتي كه دكتر بنجامين فرانكلين در باب صيانت از دموكراسي عنوان كرده بود:
«در سال ۱۷۸۷ زنی از بنجامین فرانکلین ـ یکی از پدران بنیانگذار آمریکا ـ پرسید: خوب دکتر، بالاخره چه خواهیم داشت؟ جمهوری یا سلطنت؟
فرانکلین پاسخ داد: جمهوری، اگر بتوانید نگهش دارید!»
به راستي زيبا گفت، مراقبت همين است؛ كه افكار فاشيسم و سلطه اقليت ستيزي و بيگانه هراسي عادي نشود.مبادا روزي در اين ديار كه ديربازي ميزبان همه بيپناهان جهان بود، همنوع ستيزي عادي شود. اين مبارزه را از مهرباني بيدريغ به يكديگر شروع كنيم و هر چه بيشتر به ادبيات پناه بريم، که همواره هنگام تحمل تجربه هاي كمر شكن ، آب و نان و مهر و خیال و چهاردیواری امن من است... مثل این خطوط که شاملو برای ما از هیوز ترجمه کرد:
کیستی تو که حجابت تا ستارهگان فراگستر میشود؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکندهاند،
سیاهپوستی هستم که داغ بردهگی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بستهام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبردهام
که سگ سگ را میدرد و توانا ناتوان را لگدمال میکند.