ایفملو از نیجریه به آمریکا مهاجرت کرده است، تا جان بکند و درس بخواند و چیزی بسازد. ایفملو هم مثل کرور کرور مهاجر دیگر جان میکند که شبیه آمریکاییها شود. به جای برنج پختهشده در آب نارگیل و آغشته به ادویههای تند، از بال مرغ کبابی و سس باربکیو لذت ببرد، فک و دهان را هی با بدبختی جوری بچرخاند که کلمات را شبیه آمریکایی تلفظ کند، شبیه آنها لباس بپوشد، جان بکند مثل آنها از تفریحات آمریکایی لذت ببرد و نتایج مسابقات فوتبال آمریکایی برایش مهم باشد و ...
بعد یک روز خسته از این جان کندن، از شنیدن این «تعریف» که واو! بهت نمیاد نیجریهای باشی و واو! یو ساوند توتالی آمریکن، گوشی تلفن را قطع کرد، شرم در تکتک رگهای تنش جاری شد و با خودش فکر کرد چرا این مردم فکر میکنند «ساوند امریکن» تعریف است، موفقیت است، فتح قله است؟
با خودش فکر کرد آه بله! این قله پوچ را فتح کردی، انقدر لب و دهان را بهزور چرخاندی و آنقدر تقلید کردی که حالا «یو ساوند توتالی امریکن» و هیچ فتحی، پوچتر از این نبوده و نیست.
ناگهان دید دیگر انگار صدایش را نمیشناسد، لهجهاش برای خودش غریبه است. بعد تصمیم گرفت به این تقلای پوچ پایان دهد، از آن روز با لهجه غلیظ نیجریهای خودش حرف زد. بدون تقلا، بدون جان کندن، بدون دستوپا زدن برای اینکه «توتالی امریکن»باشد و از ریشههایش فرار کند.
چیماماندا آدیچی پنهان نمیکند که شخصیت ایفملو تا حد قابلتوجهی برمبنای سرگذشت شخصی خودش خلق شده است. اگر مصاحبه یا سخنرانی از او دیده باشید، میبینید که دایره واژگان انگلیسیاش غبطهبرانگیز است و انگلیسی او بسیار شیوا و غنی است.
او یک روز صبح بیدار شد و تصمیم گرفت این ماسک و تقلا را دور بریزد و انگلیسی را با لهجه واقعی خودش، با رگ و ریشه خودش، حرف بزند و لهجه غلیظ نیجریهای او، قدرتمند است و بر جان مینشیند. درست مثل لباسها و سربندهای رنگارنگ زیبایش که قوسوقزح سرزمیناش، نیجریه، در تاروپودش ریشه دوانده است.
یکی از آن بزنگاههایی که آدمها را بسان اشک چشم، در لحظه از چشمم میاندازد، وقتی است که آدمها بههردلیلی، هر کجا، هر کسی را به دلیل لهجهاش مسخره کنند، دست بیاندازند، از لهجه دیگری ایراد بگیرند و بخواهند تلفظ او را اصلاح کنند. عمق جهالت باور به امر ابلهانهی نژادپرستانه و سرکوبگر و پوچی به اسم «لهجه استاندارد» است و خطکش در دست که آدمها را به این «استاندارد»هدایت کنند.
رقتبار آن آدمی است که فکر میکند حرف زدن «با لهجه ایرانی» یا لهجه هندی یا لهجه داهاتی کسی، «اسباب آبروریزی»شده است و آدمها را براساس لهجه قضاوت و طبقهبندی میکند.
بدتر آن که معیارهایی دارد تباه و فکر میکند آدمها «موفق» نیستند، چون «سی ساله آمریکاست، لهجهاش هنوز اينقدر کجوکوله است.» بعضی از این دسته رقتبار هم از زمان مراسم اسكار به اینسو خیلی «معذب و شرمندهاند» و جمشید مشایخی درونشان احساس میکند باید عذرخواه باشد، چون لهجه انوشه انصاری «چقدر کجوکوله و ایرونی» بود.
آنچه از مراسم اسکار در خاطر من خواهد ماند و برایم بهغایت دوستداشتنی بود، «لهجه ایرانی» انوشه انصاری بود و موهایی که بهسادگی پشت سر بسته بود، همان گويشي كه همراه با هول خوردن شيرين از پيروزي بسيار ملموس شده بود.
و متن بیانیه سوری شریفی از اهالی «کلاهسفیدها»که نتوانسته بود به مراسم بیاید و در اول متناش از قرآناش، باورش و اعتقادش نقلقول آورد: «اگر کسی یک نفر را نجات دهد، همه مردم را نجات داده است.»
فیلم «کلاه سفیدها» مستندی از امدادرسانان سوری است که انسانیت را دوباره معنا بخشیدند. آنها در میان شعله های جهنمی که بشار اسد و همپیمانانش در سوریه برافروختند، برای نجات جان انسانها از جان گذشتگی کردند. اسکار بهترین مستند برای كلاه سفيد ها بار دیگر افکارعمومی را متوجه فاجعه سوريه میکند، آن هم به واسطه فیلمی که غمگنانه تمامی لحظات و بازیگرانش واقعی هستند. فیلمی که متاسفانه صحنه های خونین و تکان دهنده اش با کارگردانی سرداران ایرانی رقم خورده است.
در این سالها تمام تلاش شبه مخالفان داعش این بود که وجود کلاه سفیدها را انکار کنند یا اینکه آنها را بخشی از نیروهای داعش و جهادیها معرفی کنند. روایتی که تنها در میان فارسی زبانان بی اطلاع خریدار داشت درحالیکه رسانههای مستقل با «کلاه سفیدها» و جانفشانیهای آنها آشنا بودند.
اگر در یک جمله میخواهید بدانید «کلاه سفیدها» چه کسانی بوده اند، آتش نشانان ساختمان پلاسکو را به یاد آورید و بعد تصور کنید به جای ساختمان پلاسکو، هزاران ساختمان پلاسکو فرو ریزد؛ و به جای حادثه آتش سوزی، بمباران جنگنده ها ساختمانها را منهدم کند؛ و به جای حادثهای در یک روز، بیش از هزار روز حملات هوایی ادامه داشته باشد و در میان این جهنم بی پایان، آتش نشانانی باشند که برای بیرون کشیدن کودکان و زنان از زیر آوار، جان خود را فدای امدادرسانی کنند: نام آنها «کلاه سفید» است و اسکار در برابر بزرگی کارشان کوچک است. بر مبنای آخرین آماری که در مراسم اسکار اعلام شد، آنها تاکنون جان بیش از هشتاد هزار انسان را نجات داده اند.
کاش روزی اصغر فرهادی فیلمی برای سوریه بسازد، سومین جایزه اسکارش را برای آن فیلم بگیرد و در هنگام دریافت جایزه، خود به نمایندگی از «ایران آزاد» بر روی صحنه رود و آنرا به نمایندگی از مردم ایران و پيش دستي برای جبران تاریخی ما به سوری ها هدیه دهد. آن لحظه تاریخی ام آرزوست.